تاتر شب روی سنگ فرش خیس

انتظار نداشتم اکبر رادی این مقدار و با این جزییات ریز، فرهنگ ایرانی را شناخته باشد، چیزی چون یک جامعه‌شناس.

وقتی این نمایش را دیدم دنبال کلیدی گشتم که قفل فهم آن را گشاید و یافتم: عدم امکان گفتگو

همه نمایش آن بود که اقشار گوناگون و مطرح در جامعه امکان گفتگو و فهمیدن هم را ندارند.

علی رغم مجالس متعددی که دکتر مجلسی! جهت گفتگو بین دوستان و همسایه و آشنایانش برپا می‌کرد امکان گفتگو سازنده و فهمیدن یکدیگر صورت نمی‌پذیرفت. گفتگو بین خودش، خواهرش، همسرش نیز هم.

اکبر خان بدرستی ارجاعات متعددی به حافظ داد.

حتی قهرمان داستان نیز چون عنصری از جامعه بود خود اهل تزویر بود و مرا یاد این بیت حافظ انداخت:

مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند.

و حافظ سال‌ها قبل تر از رادی گفته بود :

گفتگو آیین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم.

چه مقدار با آقای مجلسی همدلی و هم ذات پنداری کردم، بارها و تقریبا همه زندگی تلاش کردم آشنایان و دوستان و بستگان و... را در گفتگو بی اندازم و منتظر نتایج مثبت آن باشم اما...

شاید یه این دلیل که چون حافظ و مفتی و محتسب و... اهل تزویرم هنوز.

اهل تزویریم هنوز.

ملاقات با بانوی سالخورده

این هفته تاتر ملاقات با بانوی سالخورده را به تماشا نشستم.

اول بار از طریق سمندریان با دورنمارت آشنا شدم و آنچنان شیدایم کرد که تقریبا همه آثاری که تا آن زمان از دورنمارت به فارسی ترجمه شده بود را تهیه کردم، نمایشنامه عجیبی بود که معنای ناپیدا و گم عدالت را نشانم میداد، نمی‌توانستم نه این سمت و نه آن وری باشم اگر عادل می‌بودم و‌ صادق با خود و در نتیجه انسانی بودن را نشانم می‌داد چه بسیار بسیار دشوار اگر نگویم محال است.

از این رو این نمایشنامه را دوست داشتم. فیلم بی همه چیز را که متاثر از این نمایشنامه بود دیدم و پسندیدم، شعله های بومی شده از این نگرش به عدالت و انسان را نشانم داد.

اما این تاتر آخرین که از این نویسنده دیدم چنگی به دل نزد.

تاتر در اصلاح زیرزمینی بود و در نتیجه قیود معمول و قوانین حاکمیتی مملکت در آن نمودی نداشت و دست بازیگر و کارگردان در نشان دادن کردار و رفتار انسان باز تر بود. اما نشد آنچه می‌باید میشد. مخاطب را در این دوگونه این یا آن درگیر نمی‌کرد، در واقع نمیایشنامه را از محتوا خالی کرده بود اما فرم ارایه شده آن برایم جدید بود. پوشش های معمول در آن قرار نبود برقرار باشد و بازیگران از پوشش های تابستانی استفاده کردند. چیزی به اسم پشت صحنه نبود و همه چیز حتی تمرین بازیگر رو بود و عریان.

اما دلیل این نوع پوشش را نتوانستم در نمایش و پندار کارگردان بیابم! اینکه کارگردان با یک لا لباس بازیگر چه میخواست به من بگوید را نتوانستم کشف کنم‌. اینکه با در انتظار گودو میکس کرد را هم.

ادر این ماجرا آنچه که پندارم را جلب کرد و در آن چیزی یافتم که در خور به اشتراک گذاشتن با خوانندگانم باشد از لونی دگر است.

اینکه در قیاس نمایشهایی که از این نمایشنامه دیدم به این نتیجه رسیدم که محدودیت خلاقیت آفرین است. یا امکان خلاقیت بیشتر و یا بهتر را فراهم می‌آورد. ما در این سیاهی نه دنبال خورشید و نه پنجره و نه حتی دریچه که دنبال روزنی هستیم و این به دنبال آن روزن گشتن تفاوت بسیار دارد با کسی که در آزادی و بی محدودیت زیست میکند ، گویی این حصرهای و محدودیتها امکان خلاقیت را در ما ایجاد کرده است و از این رو کوشش ما برای یافتن روزن، نیاز به کردار و پندار در خور دارد. ما تشنگان به نور نیاز به جهدی بیشتر داریم تا سیراب شدگان در آفتاب.

پی نوشت:

دوستی پوستر تاتر را که دید از عدم ارتباط آن با نمایشنامه گفت، و اکنون میبینم گویی پوستر ها ویترین هر موضوعی است و تلاش در پوستر یعنی امکان کاری مطلوب تر.

https://t.me/parrchenan

آبی گرم ترین رنگ است

پرچنان:

دوستی از خوانندگان پرچنان پیرامون لواشک ها این کامنت را گذاشته بود که دو سال است که لواشک درست کرده و در یخچال قرار داده اما کسی را میل بدان نیست.

اگر در عکس آخرین دقیق شویم خواهیم دید که چند بسته نایلونی نیز کنار لواشک های لوله شده قرار دارد.

اینها لواشک های پایلاماخ است. پایلاماخ واژه ای ترکی به معنی دَهشی که قرار است بین دیگران پخش شود، معنا می دهد.

به همین موضوع می اندیشیدم که پرتاب شدم سی سال پیش، با بابا صبح زود عید قربان می‌زدیم به بیابانهای بالای آریاشهر!! که به گمانم آن زمان میدان نور نامگذاری شده بود و در آفتاب و بیابان گوسفندی تهیه کرده تا ذبح کند. بعد از ذبح و خُرد کردن لاشه شروع به بسته بندی جهت پایلاماخ به اقوام و خویشان و بستگان و همسایه ها و چاسُب لر( نمیدانم فقرا را چرا در زبان ترکی چاسب می نامند) می‌کردیم. معمولاً رفتگران آن طبقه آخرین بودند که انتهای شب بعد از دید و بازدید از پدربزرگ ها و مادر بزرگ ها هنگام برگشت به خانه از آن نصیب می‌بردند.

باری با خودم می اندیشیدم اگر همین فضا را می‌خواست یک گیاهخوار رسم کند و آن را جدی بگیرد، احتمالأ فصل تابستان و لواشک در این فضا قرار می‌گرفت و پایلاماخ و دَهِش میکردند حجاج گیاه خوار و رسمی نوین باب میشد.

شاید روزگاری در تاریخ قواعد اخلاقی و رسوم گیاهخواری رسم مسلط شد و این پندار رنگ واقعیت به خود گرفت. تاریخ نشان داده زیر و زبر بسیار دارد.

https://t.me/parrchenan

فیلم آبی گرم ترین رنگ است. فیلم عاشقانه ایست که جایزه کن ۲۰۱۳ را از آن خود کرده است.

این فیلم به گمانم عشق اروسی را توانسته است نشان دهد و البته دیدن آن را به هر کس پیشنهاد نمیکنم چرا که کادرهای اروتیک و عریانی دارد.

اگر با موضوع داستان که عشق بین دو همجنس است ، مشکلی ندارید یا میتوانید لایه های زیرین تر آن را که همانا عشق است مورد تحلیل نهایی خود قرار دهید پیشنهاد دیدن آن را اما دارم.

معمولاً فیلم های عاشقانه، کیفیت عشق و ویرانی عشق را اینگونه که در این فیلم تصویر شده است نشان نمی‌دهند. نهایت آن یک تراژیک است که فرد کشته میشود یا خدایی به‌ واسطه علل طبیعی و اجبار و بیماری و از این قبیل

اما عشق دقیقا آنچه که در ادبیات ما موج میزند در اشعار، در ادبیات سرزمین مان سلطنت میکند این است که: ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد..

و این فیلم یک نکته متفاوت با همه ادبیات ما دارد که در اختیار عاشق و معشوق این جدایی اتفاق میافتد و اجبار و جبری بر آن حاکم نیست.

این فیلم تصویری کردن غزلی عاشقانه از سعدی شاید باشد یعنی به آن ادبیات و اشعار بسیار نزدیک است.

فیلم سه ساعت است و گاهی حتی کش دار و طولانی چرا که میدانیم عاشق داستان، رمان ششصت صفحه ای دوست دارد. عاشقی یعنی رنج زمان کشیدن، حتی در فیلم عاشقانه دیدن.

کارگردان به واسطه کلاسهای درس و سخنان معلم برای هر قسمت مهم و اثر گذار داستان یک تیتر می‌گذارد و بیننده را وارد پرده بعدی میکند. یا تغییر رنگ آبی و یا نگاه بازیگران فیلم های سیاه و سفیدی که پخش می‌شود ، حکم تیتر پرده بعدی است و ببینده برای آن بعد آماده می‌شود.

عشق در نگاه اول. طبیعت انسان و غیره موضوعات این فیلم است که جا دارد در حالی دیگری گفت و گو شود. وجود تَر یا خشکی که می‌تواند انسان ها داشته باشند را به آنیما و آنیموس انسانی پیوند می‌زند. دریا و تری و حتی دوست دار غذاهای دریایی را نمادی از آنیموس قالب هر انسان و غذای جامد و روغنی و دوری از دریا نماد آنیمای هر انسان نشان میدهد. طبیعت انسانی تو در کدام طیف از این دو نقطه است؟

و در نهایت عاشقی ویران، شکست خورده، مغموم، فسرده، له شده، در ناکجاآباد سرزمین و خیابان و کوچه ای است که چون ویرانه ای بافی می ماند.

عشق اروسی( در ادبیات ما عشق مجازی بکار برده میشود) و با این همه ردیف شدن صفت های منفی چرا همچنان و باز هم عشق؟

پرسش مهمی است

چ اکا پاسخم بدین پرسش:

عشق چون معنا دهی به زندگی، حتی اگر عشق اروسی ، حتی اگر چون کلفتی ظرف شستن و غذا درست کردن و جفا دیدن از معشوق در غم رقصیدن ( یکی از کادرهای زیبای فیلم بود)اما اگر معشوق معنای زندگی را تأمین کند چه باک، به همه ویرانی و کوه اندوه شدن و مبتلای غم ومحنت شدن آری و آری که ارزیدنی است. بخصوص در این زمانه که معناهای زندگی که در سنت از پس هزار سال به ما رسیده بود دچار تردید و شکست در بین بعضی از انسان ها شده است.

نتیجه گیری من از این فیلم همین بندی است که در بالا اشاره کردم.

و اما معشوق که عشق و عاشق را ندید و ایده و آنچه برای آن شعار میداد و مبارزه کرد و می‌جنگید را دید و مقام معشوق جز این است؟ ندیدن و به خود و ایده ها و خواسته های خود مشغول بودن؟

پیشنهاد دیدن این فیلم را در جمع های خانوادگی اصلا نمیدهم و همین طور در حضور افراد زیر بیست سال.

https://t.me/parrchenan

عنکبوت

فیلم عنکبوت مقدس را دیدم

آن سال‌ها که قتل ها اتفاق می افتاد روزنامه خوان تیری بودم و روزگار خوش مطبوعات بود و از این رو پیگیر آن شده بودم.

فیلم به جنبه فلسفی این موضوع پرداخته بود و با آن هم نظر بودم.

بعد از دیدن فیلم به سراغ نقدهای آن رفتم و تقریباً هیچ کدام فیلم را نقد نکرده بودند و از این زاویه که تقدس مشهد را زیر سوال برده است با این فیلم مواجه شده بودند.

قاتل آیه ای از قرآن پیرامون رفتارش خواند و خود را دیوانه امام خواند( بسیاری از نزدیکان من نیز به این صفت خود را مفتخر میدانند) سابقه دو سال حضور در خط مقدم جنگ را داشت.

پازل چینی فیلم‌نامه ای او کمتر سیؤال و ابهامی برای نیت عمل او می آورد. در واقع این فیلم نشان میدهد باورمند به امر قدسی اگر دچار اختلال باشد مثلا وسواس که در فیلم به آن اشاره ریزی کرد، با آمیختگی باورهای فرهنگی سنتی و دینی امکان بد شدن را داراست.

پی‌نوشت:

۱. فیلم مستندی از این قاتل ساخته شده که اگر بیابم خواهم دید

۲. فیلم عنکبوت ورژن ایرانی اش را خواهم دید

۳.اگر کسی فایل فیلم را خواست اعلام کند

https://t.me/parrchenan

زندگی دیگران

پس از پانزده سال دوباره فیلم زندگی دیگران را دیدم.

آن قدر این فیلم سرشار است که ببینند در لحظه لحظه فیلم، غرق در مستیست.

واقعا میتوان افسوس خورد بر کسی که هنوز این فیلم را ندید و برفت. اتفاقاً این فیلم در روزهای سرزمین، دیدنی تر است.

تحلیلی بر آن:

اگر بخواهم کلید واژه ای برای این فیلم داشته باشم، کلمه زن است. زن به معنای فهمیدن معجزه ای به نام زندگی. به گمانم حالا متوجه شده اید چرا پیشنهاد دیدن این فیلم را در این روزهای سرزمین دارم.

شاید دهها نقد اجتماعی ، سیاسی، تاریخی ، فلسفی برای این فیلم در پندارم چرخ می‌خورد اما به تحلیلی استعاره ای و کوتاه که با جستجویی کوتاه در نت، ندیدم کسی بدان اشاره کرده باشدخواهم پرداخت.

این فیلم ، استعاره ای از تثلیث مسیح است در قامت هنر، انسان مدرن.

برای درک این تحلیل نیاز است حتماً فیلم را دیده باشید از این رو مختصر بیان میکنم.

پدر( خدا) همانیست که ناظر زندگی زوج هنرمند است. معجزه را، رخ می‌دواند( زنگ خانه را میزند) یاری رسان است( در تصمیم رفتن زن تردید ایجاد میکند)، پسر، همان بازجو زبر دست است که به واسطه زنی مریم وار که نام سازمانی او مارتاست و سفید و پاک و منزه میمیرد، متولد میشود، زیر و زبر میشود، به وظیفه( چقدر این واژه در اینجا لازم بود) سخت انسان میرسد و به صلیب کشیده میشود( به خفت سازمانی می‌رسد) روح القدس، آن کتاب آن الهاماتیست که بر زوج هنرمند میرساند تا پاک بمانند، تا کتاب سونات خود را بنویسد.

و ما میدانم پس از اتحاد آلمان حزب دموکرات مسیحی بیش از سایر احزاب بر مملکت حکومت کرده است. این فیلم کاریزی عمیق بر عمق ریشه های آلمان است.

به سه دلیل با دیدن این فیلم در این روزها خوشحال و شاد شدم. اول زن. نگاه جامعه به زن. مریم نماد زن. مریم مادرِ مسیح، پاک ترین زن در حالیکه طبق غیر معجزه نگاه کردن، میتوانست ناپاک ترین دختر بنی اسراییل باشد. زنان پاک سرزمینم فارغ از نوع پوشش و رقص و زمزمه ترانه های زیر لبی که میکند... تغییر نگاه جامعه را شما هم دید.

زمانی در هر همین کودکی خود در خاطرم هست زنی که چادر را با پوششی دیگر عوض میکرد، با برچسب های سخت و شدید در پندار مردمان روبرو میشد.

دوم و مهمتر، جمعیت موافق حفظ ساختار ، همچون همیشه تاریخ چهل ساله، در این چهل روز نشان داد دیگر نبود. گویی دیگر نیست، مثل بازجو لازلو ریزش و تردید و شَکدار بسیار شده است و این متناسب با فیلم نوید بخش شکسته شدن دیوار است.

و سوم برلین. دیدار برلین، جمعیت صدهزار نفره بیرون از ایران برلین. و تامام.

لطفاً به تماشای این فیلم زیبا( صد البته بدون سانسور) بنشینید‌

این فیلم معنای این بیت حافظ است:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید

ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

https://t.me/parrchenan

رضا

۱.

تاتری به نام «رضا» بر روی صحنه است که بشدت ارزش دیدن دارد. بازی هایی دقیق، نمایشنامه ای بسیار حساب شده که با یک کلمه و واژه تو را به مقصود هدایت می‌کند.

اما برداشتی که من از آن داشتم در واژه استیصال خلاصه میشود. رضا یعنی رسیدن به نقطه استیصال. یعنی قوه منطق و ادارک و استدلال و ارزیابی ات خاموش شود و دیگر توانی نداشته باشی به آن و به من این را گفت: نگذار هیچگاه به این نقطه بررسی که رسیدن به این نقطه یعنی درماندگی.

۲.

ایپوزد سوم سریال میزل شگفت انگیز را نیز تمام کردیم. به گمانم قسمت های اول و آخر هر سیزن این سریال بسیار مهم است. ما در این سیزن ها سه شخصیت مرد داشتیم: تاجر ، پزشک، هنرمند و هر کدام به نوعی امکان ماندن در پیش زن امروز را نداشتند. این روزها که شعار زن، زندگی، آزادی در جریان است پیشنهاد دیدن این سریال را هم‌چنان دارم. نتیجه ی شخصی که از این سیزن گرفتم آن است که فمینیست و برادری و مدرنیته ( اگر بشود هر سه را در یک کادر جا داد) پهلو به پهلو نقد جلو میرود. نقدی که ممکن است کمدی یا زمخت باشد و برای رسیدن به این نقطه ( انسان مدرن آگاه)نیاز است نقد پذیر باشم، زودرنج نباشم. در واقع زودرنجی و نقد ناپذیری نیز سوی دیگر قدرت شکل است.

۳.

اداره مرکزی مرا خواسته بود تا پای درخواست استعفا اثر انگشت بزنم. از اداره که بیرون زدم غمین بودم. به هر حال نیمی از عمر کاری خود را در این سازمان بودم و کلی خاطره و قصه را با خود در حافظه نگاه داشته ام. اما غمین بودنم به گمانم دلیل دیگر و اصیل تر داشت. تاریخ سالمرگ باباست. بابایی که یکی از انقلابی ترین آدم های نسل خود در دهه پنجاه در خانواده خودش بود و اگر این روزها می بود شاید تحلیلی متفاوت داشت. بابا آدم جسور و سخت کوشی بود که به راحتی تسلیم چیزی نمیشد و هنوز برای من در زندگی الگوست.

https://t.me/parrchenan

سیزن دوم خانم میزل شگفت انگیز

تفسیری برسیزن دوم سریال خانم میزل شگفت انگیز.

تلاش دارم بصورت خلاصه و کلید واژه ای این سیزن را در پندارم بایگانی کنم.

به نظرم ابتدا و انتهای این سیزن مهم ترین قسمت های سریال بودند. ما در ابتدا با میزلی روبرو هستیم که خیانت هنوز برای او مهمترین مسئله است اما کم کم دارد به آن شک میکند و در طول این ده قسمت اهمیت ابتدایی خود را در نهایت از دست میدهد.

اگر بخواهم برای این سیزن نامی نهاده باشم آن نام:

نسبی نگری است.

این سیزن به آدمی فواید و منافع نسبی نگری را توضیح می دهد و آن را تبیین می‌کند. این که میتوان خطای دیگری را بخشید. این که همه ما خطاکاران هستیم و لایق بخشیدن، چرا؟

چون alone alone alone

یکی از چهار ضلع اگزیستانسیال انسان فهم تنهایی انسانی است و وقتی فهمیدی

آفرین میگویی بر قلم خطاپوشش.

آن وقت است که دوست داشتنی می یابی فردی را که برای رفیقیش به آب و آتش میزند. حتی اگر قرار باشد شِت خوری بکند.

چرا که alone هستی

قسمت دهم( آخرین) سیزن دوم را تمایل دارم یکبار دیگر ببینم و بیشتر در آن غور بخورم.

پیشنهاد دیدن این سریال را دارم به چند دلیل

پر از رنگ و مدل و زیبایی است

کمیک است

و پر محتوا

به تفسیر من هم خیلی توجه نکنید، این فیلم، فضای بسیار کمیکی دارد اما فیلتر تفسیر گر من، ساز خود می‌زند.

این سریال را به کسانی که کاری شغلی مهارتی حرفه ای را شروع کرده اند و در ابتدا یا وسط راه هستند نیز پیشنهاد میدهم.

https://t.me/parrchenan

تی تی

فیلم سینمایی تی تی

کارگردان: آیدا پناهنده

انتظار فیلم خیلی خوبی نداشتم اما با دیدن فیلم غافلگیر شدم. فیلم بخصوص فیلمنامه عالی بود. نام کارگردان فیلم را که جستجو کردم و متوجه شدم کارگردان فیلم ناهید بوده است، به این نتیجه رسیدم موفقیت اتفاقی نیست.

فیلمنامه قوی مهمترین حسن این فیلم بود. اینکه جهان امروز را به جهان اسطوره پیوند بزنی مانند رحم مجازی و بی پدر بودن کودک درون رحم و پیوند زدن آن با مریم و مسیح بی پدر و یا از اسطوره های نوح، آتش سرد شدن بر ابراهیم، یونس و دریا خوانشی زنانه داشته باشی که با همه خوانش های دینی و مردانی که آن را تفسیر کرده اند فرق میکند، فیلمنامه را درخشان نموده و اثری فسفر سوز ایجاد کرده بود.

میدانید چرا فیلم برایم جذاب بود؟ به این دلیل که از مفاهیم خشک علمی مثل سیاه چاله های فضایی، معنا زدایی کرده و به مفاهیم عاطفی و کاربردی و درونی رسانده است.

با دیدن این فیلم هر مردی می‌تواند به این گمان برسد که آیا سیاه چاله های مردانه من، اثری بر حیات، بر بشر خواهد گذاشت؟ و شاید همانند یک فیزیکدان به دنبال کشف سیاهی مطلق خود که بجهت قوانین و تاریخ دست بالای مردان بر زنان، در درون مرد ایجاد می‌شود بگردد و آن را از درون خود که مخالف حیات، مخالف عشق ورزیدن است و چون توموری ممکن است زندگی را ببلعد، بزداید.

فیلم به مردان ایرانی اندرز مهمی میدهد:

این که عشق قرار نیست مالکیت تام و تمام یک زن باشد

و زنان می‌توانند دوست داشته باشند دیگر مردی را، اما نه از جنس زن و شوهری ( دیالوگ تی تی) گفتگو کنند با مردان و پاک دامن بمانند ( یاد یک فیلم از یک زن شورای شهری افتادم که می‌گفت حالت انزجار پیدا کرده وقتی که رفته اداره ای و دیده همکاران زن و مرد با هم صبحانه می‌خورند)

به نظرم کارگردان کار بزرگ و ستگری کرده است، اینکه به مردان ایرانی حالی کند، عشق مالکیت نیست. عشق چیزی چون زمین، بنا، نیست. عشق معادل دریاست و بی سند.

دو قاب متضاد از فیلم برایم لذت بخش بود.

اول: جایی که دو مرد که از عشق ،معنای مالکیت را دارند در حال گفتگو هستند. مرد اول برای مرد دوم غذای خانگی آورده است، اما با نوع نگاه مالکیتی، مرد دوم شکایت میکند که:« یه غذا آوردی ها، کوفتمون کردی»

حال آنکه هزاران وعده خوراک زنان ایرانی بر مردانشان دادند بدون آنکه کوفتشان کرده باشند.

دوم: قاب انتهای فیلم که دو زن مرد را در کنار دریا، که در فیلم نماد عشق است تنها میگذارند و با هم می‌روند.

و برای عاشق بودن باید به دریا زد. چون دوباره متولد میشوی از زهدانی که چون دریا خیس است.

و عالم راز است و عالِم با علم خود به دنبال کشف آن است اما، عالَم راز خواهد ماند. این رازبودگی زندگی و انسان و هستی را در تقابل مرددانشمند و زن خنگ خوب تصویر کرده بود.

واقعاً از خانم آیدا پناهنده سپاسگزارم که با همه ظرافت و دقت، فسفور سوزانده اند و مفاهیم عمیق انسانی را با توجه به تیغ تیز سانسور توانسته اند نشان دهند و اکران کنند.

ما مردان ایرانی نیاز داریم از نگاه زنان دوباره هستی را بنگریم و باز تعریف کنیم. کاری که خانم آیدا پناهنده کرده و میکند

https://t.me/parrchenan

The fool

در حال دویدن هستم و پندارم پیرامون فیلمی که دیشب دیده ام سوسو میزند.

فیلم احمق. یک فیلم روسی که از صبح به آن فکر میکنم.

بر این گمانم که فیلم فروشنده اصغر فرهادی نیز متاثر از این فیلم است. حتی فیلم قهرمانش، که نام دیگر آن قهرمان شاید احمق باشد.

احمق نیز در حال و هوای فیلم های اصغر فرهادی است.

فیلمی که از فساد حرف می‌زند و به عینه در جنایت چند ماه پیش متروپل آبادان در کشورِدوست و برادرِ روسیه یعنی ایران اتفاق افتاد.

پیشنهاد دیدن فیلم را دارم بنا بر این داستانش را لو نمیدهم. اینکه در جامعه ای وقتی فساد، دروغ، نیرنگ، نشان زرنگی بگیرد، آنگاه افراد صادق، کوشا، باهوش نامشان میشود ابله و مستحق کتک خوردن و حتی حذف شدن.

فیلم میتواند از زاویه نمادین پر از نشانه باشد. ساختمان یعنی کشور، شهردار که مادر می نامندش، نماد رهبران یک کشور. ساکنین چرتی و الکی نماد مردم

و این ساختمان یا کشور دیر یا زود، بواسطه گذشت زمان، و فرسودگی، فرو خواهد پاشید. مثل شوروی که با پایان بندی فیلم که شخصیت داستان لباس قرمز هم رنگ پرچم شوروی پوشیده بود بسیار هم خوان است.

در این فیلم متوجه می‌شویم در جامعه ای که فساد ریشه دوانده، کشته شدن انسان ها هیچ مهم نیست و حتی به گونه ای اجبار کشتن نیز بوجود می آید و به راحتی تقصیر بر افرادی که کشته شده یا خواهند شد خواهد افتاد.

مثل خلبان مقصر، راننده لوکوموتیو مقصر، راننده اتوبوس مقصر، سازنده مقصر، هواپیمای مقصر، حتی نویسنده مقصر!!

در چنین جامعه ای اصلا امکان زیست اخلاقی، وجدانی وجود نخواهد داشت، امکان رشد سالم اقتصادی نیز هم و تنها از طریق رانت و رابطه است که کسی میتواند رشد اقتصادی کند.

بر این گمانم هنرمندان معمولاً نسبت به مردمان عادی دو پله و نسبت به سیاست مداران یک پله بالاتر هستند و چون بالاتر هستند افق دورتری را دیده و زودتر پیش‌بینی می‌کنند آنچه اتفاق خواهد افتاد

با توجه به فضای روسی فیلم بر این گمانم روسیه در جنگ اوکراین با توجه به ساختارهای فاسدی که فیلم آنها را عیان کرده نخواهد توانست پیروز شود و چه بسا دچار فروپاشی جدی نیز شود.

این نگرانی را میتوان برای ایران به عنوان برادر کوچکتر آن کشور نیز داشت.

نتیجه‌گیری:

این فیلم نتیجه‌گیری سختی دارد. در واقع در کشوری فاسد ما دو گونه زیست شهروندی داریم یا فاسد هستند یا ابله. در این بین افرادی که تاب ابلهی را ندارند و امکان فاسد بودن را نداشتند به الکل و اعتیاد رو خواهند آورد. در واقع کارگردان با مخاطب اش اتمام حجت میکند و می‌پرسد اگر کشور تو این چنین است در کدام دسته هستی؟ و پاسخ به این پرسش حقیقتا سخت است.

بر این گمانم در کشور ما یک حالت دیگر نیز وجود دارد که به واسطه ریشه تاریخی، مردمان به آن راه چهارم نیز امکان رجوع دارند و آن عرفان و منزوی شدن در دنیای درون به اشکال و آیین های متفاوت است.

حال به یک گروه پیشنهاد اکید دارم دیدن این فیلم. آن گروه از شهروندان که نسبتا دانا، باهوش، با مهارت و اخلاقی هستند و دو به شک هستند مبنی بر ماندن در سرزمین یا مهاجرت.

شاید دیدن این فیلم پاسخی دهد بر پرسش پندارشان‌

https://t.me/parrchenan

فیلم فروپاشی حلقه شکسته

فیلم فروپاشی حلقه شکسته:

 فیلم خوبی است. روایت جالب و متفاوتی برای قصه دارد و مثل پازل قطعات مختلف فیلم را به هم می‌چسباند.

فیلم درباره معنا زندگی است. دو بُعد از باور و معنا را روبروی هم قرار میدهد. باورمندی به معنا زندگی، ساختن قصه ها و صد البته باور کردن همان قصه ها و نگاه تقدیر گرانه و یا یک آتئیست( بی‌خدا) بودن و جائل معنا شدن از طریق خلاقیت و هنر، معناهای کوچک زندگی را ساختن، به کمک آهنگری، به کمک موسیقی، به کمک سک.س، عشق و... تا حدودی معنا کوچک دم دستی ساختن برای تنفس هر لحظه.

فیلم اشاره به یک درگیری بسیار قدیمی فلسفه دارد:

 اصالت ماده یا اصالت ایده؟

 سئوالی که 

  این دو را در تقابل هم قرار می‌دهد. اینکه کدام یک امکان تاب آوری انسانی را در این عصر ممکن می‌کند؟

 معمولاً هنرمندان، دین ورزان، از اصالت ایده سخن میگویند و در این فیلم ما با دو هنرمند روبرو هستیم که یکی بر عکس بقیه هنرمنداض به اصالت ایده باور ندارد.

 فیلم هلندی_ بلژیکی است و هلند از سنت تاریخی تشکیل این کشور تا به اکنون مرکز و مروج بی خدایی بوده است. از جدایی از کاتولیک و گرویدن به پروتستانیزم تا به اکنون که گویا بی خدایان آن از باخدایانش طبق آمار رسمی بسی افزون تر است.

 این که ما در کدام مکتب نفس بکشیم و کدام یک برای ما، برای انسان این عصر مفید است و تاب آوری بر او می‌بخشد را به چالش می‌کشد.

 موضوع فیلم تاب آوری است، تاب آوری دنیا، تاب آوری زندگی.

ما اینجا با دو هنرمند روبرو هستیم.

هنرمند اولی زندگی اش را در تَنَش به هنرمندی، عریان و عیان کرده است. قصه ها را میسازد و باور می‌کند و به اصالت ایده باورمند است. اما این باورمندی نه تنها او را نجات نمی‌دهد بل، او را به سمت مرگ رهنمون و هدایت می‌کند. یَهُوَه، آن ایده و تصویری است که ساخته و باورش کرده اما به کمک فرزند و خودش نمی آید و سر بر چاه نیستی می‌گذارد تا در دنیای ایده ها مادر و فرزند با هم مجموع گردند. و می‌شکند حلقه ای که زندگی نام داشت و بر تن خود کشیده بود

اما هنرمند دومی که مادی باور است و به علم معتقد، به کمک همان چیزهای دم دستی، که گویا برجسته ترین حالت آن هنر و موسیقی است، از دل هر مرگی، زایشی میسازد تا به قول فرهاد: با اینا زمستون رو سر میکند.

او نیز معترض است اما نه به یهوه بل به سیاستمدارانی که گسترش دانش را فدای ایده کرده و میکنند.

سخنرانی اعتراضی مرد در اعتراض به یهوه و سیاست مداران را شاید بشود تاریخ سیصد سال خونین هلند و جنگ های مسیحیت دانست. سخنرانی از جنس اسیپنوزا.

 این فیلم را به دوستداران فلسفه پیشنهاد میدهم.

 

چنانچه این فیلم را دیده و علاقمند به فهمیدن و درک بیشتر از مفهوم اصالت ماده یا اصالت ایده بودید، در کامنت ها اعلام کرده تا رشته سخنرانی ساده و فهم پذیری از آن را قرار دهم.

 

@parrchenan

لئون

فکر کنم بسیاری از خوانندگان پرچنان فیلم حرفه ای ( لون) با بازی ناتالی پورتمن محصول سال ۱۹۹۵ را دیده باشند.

 من چند بار این فیلم را دیده امو هفته پیش دوباره به تماشایش نشستم. معتقد بودم که فیلم گُل‌درشت حرفش را زده است:

هوای کودکان را داشته باشید.

حتی در جنایت‌های خود قوانین مربوط به حق کودک بگذارید.

بارها شده وقتی در جایی بوده ام که سر و صورت کودکی زخم یا کبود شده، برایم علامت سیؤال شده و تا حدودی تلاش کرده ام چرایی آنرا بیایم تا اگر خطری کودک را تهدید می‌کند اقدامی کنم.

 در فیلم لئون، جنایت کار داستان که اتفاقا لقبش پاک کننده است!! متوجه کبودی صورت دخترک در همان ابتدای ماجرا میشود. میداند اگر در را بر روی کودک باز کند به مرگ خودش در نهایت ختم خواهد شد، اما گویی می‌ارزد. چرا که زندگی اش را معنا دار میشود.

این فیلم تعریفی دیگر از معنا زندگی داشت:

 توجه به کودک، می‌تواند معنای زندگی باشد. 

من هنوز هم حتی اگر پشت رُل باشم و کودک تنهایی را در خیابان ببینم دل نگران او می‌شوم. تلاش میکنم با آینه های ماشین دنبالش کنم ببینم دنبال کننده ای به سراغش خواهد آمد.

در کوچه ها با سرعت معمولا آهسته تری میرانم نکند کودکی بی هوا از خانه خارج شود و نتوانم ماشین را کنترل کنم.

 همه اینها را که می‌نویسم یاد خاطره ای دور از سفر رکاب زنی به آذربایجان افتاده ام. به روستایی رسیدیم بچه های روستا خاله بازی می‌کردند.

دخترک که ما دوچرخه‌سوارها را دید به ترکی پرسید از کجا آمده اید؟

پاسخ دادم تهران و کلامی کِشدار و نازدار پاسخم گفت که هنوز آوازش در گوشم است: یالانچی.

و اینگونه شد که در یک ساعتی که به دلیل ناهار توقف کرده بودیم با او دوست شدم.

 

امروز در خبرها خواندم در جنگ چندین ساله یمن تا به امروز دو هزار کودک‌سرباز کشته شده‌ است.

دلم گرفت، ای کاش چون پاک کننده در فیلم دل نگران کودک، در هر سرزمین و خانه و محله ای می‌بودیم

نتیجه گیری:

 هوای کودکان را داشته باشیم.

 

@parrchenan

چند متر مکعب عشق

فیلم چند متر مکعب عشق را هشت سال پیش در سینما دیده بودم و دوباره تجدید کردم اینبار به همراه سروچمانم. بخصوص که این هفته کتاب یادادشت های سفر به افغانستان( چای سبز در پل سرخ) دوست عزیزم پیمان را خوانده بودم و در هوای این سرزمین بود، پندارم. یاد چند روز پیش افتاده ام که در قطار مترو ایستاده ام. روز مادر است و کودکی مادرش را صدا می‌کند و به خانواده، میخورد افغانستانی باشند. مادر کودک در مترو چشم گرداند تا زنی پیدا کند و ایستگاه مورد نظرش را پرسد. از زنی در واگن.« ایستگاه دروازه دولت چند پیش است»؟
زن بلد نبود. من پاسخش دادم.
لهجه و گویش زبان فارسی افغانستان ی ها برای من حکم طلا دارد. استوار و محکم و حماسی.

فیلم چند متر مکعب عشق، شعری است در قاموس تصویر. یکی از عاشقانه ترین فیلم هایی که دیده ام،پر تر از تایتانیک حتی. یک تراژدی بزرگ. از آن فیلم ها که تو را چکی کند. هوکِ چپ و راست از  بوکسوری قوی.
فیلسوف یونان تراژدی را مهمترین ژانر هنر میدانست چرا که شهروندان را انسانی تر، میکند. شاید مهمترین نتیجه ای که بتوان پس از دیدن فیلم گرفت آن باشد که درد و رنج  دیگری را با همه وجود لمس کنی. فیلم پر از نماد است. صابر، کسی که نمی‌تواند صبر کند و کسی که تا انتها صبر میکند. مفهوم سخت دوست داشتن که تا چه مقدار ساده است. دوست داشتن پهلو به پهلو درک مرگ است. تو اگر بفهمی خواهی مرد، آنگاه میتوانی بگویی دوستت دارم. می‌توانیم دوست داشته باشیم دیگری را اگر بفهمیم خواهیم مرد. خنده و لی لی عشق، پران و سبک بودن عشق، روزن نور همه از عشق است و اگر ادبار و بدبختی و فقر سلطه پیدا کند ظلمات قیر گون قبر است که بر روشنایی پیروزی میگیرد.
در نهایت زمهریر برف و فسردگی است که قبرستان عشق را خواهد پوشاند. و گرمای عشق حرارت اجاق هیزومی عشق را سرد میکند و می‌پوشاند و مکان تهی از زندگی میشود. 
عشق یعنی گفتگو یعنی مکالمه یعنی گفتن و شنفتن، یعنی سخن .و چون از اینها بازماندی، حتی اگر دلت پر از عشق باشد، نشانی از آن را  کسی دریافت نخواهد کرد.
در سخن مدفن عشق وصال است منتسب به افلاطون چه رازی نهفته است؟ ( ضمن آنکه متعجبانه متوجه شدم در کتاب دوازدهم دختران این سخن آورده و به آن تاخته شده است).
شاید پاسخ آن را در دیالوگ پدر با صاحب کار یافت.  عاشق چه چیز دخترم شده؟
 آنجا که مالکیت اتفاق افتاد، عشق می‌میرد، از پرنده آزاد لی لی کنان به قفس تاریک قبر مبتلا می‌شوی. اگر مالکیت و حس مالک شدن معنای دیگر وصال باشد، آن عشق مدفون شدنی است.
پیشنهاد دارم، اکیدا پیشنهاد دارم این فیلم تراژیک مرد افکن انسان ساز را ببینید.
@parrchenan

 

 

 

 و نوشته هفت سال پیشم بر این فیلم:

 

سه متر مکعب عشق

http://parchenan.blogfa.com/post/877

سه فیلم

سه فیلم و سه تحلیل از آنها:

بازی مرکب و نتایجی که برای خود از آن استخراج کردم:
به قضاوت خود شک کن. آن آدمی که گوگولی قضاوت میکردی می‌تواند جنایتکار ترین باشد و به آن جنایت حتی مفتخر. زندگی نیز یک بازی است. تلاش کن در بازی هایی که مجبور به حذف دیگری ها هستی قرار نگیری. بازی را رقابت فرض کنی حتی اگر برنده باشی، باخته ای. اگر بازی زندگی را رقابت انتخاب کرده ای، حتی مجبور به حذف دوسترین  دوست خود، برادر... خواهی شد، چرا که اینک او رقیب توست. 
ولی آیا این سریال خیلی فانتزی و خیالی بود؟
تبار تاریخی بشر که این را نمی‌گوید. چه مقدار انسان که در طول تاریخ شرط بندی شدند و گلادیاتور وار کشته.
حتی همین امروز هم چه مقدار ورزشکار ( در بازی) آسیب می‌بینند و حتی کشته میشوند به دلیل علاقمندی ما به آن بازی.
فیلم بی همه چیز
فقر بستر و علت‌العل همه بی اخلاقی هایست که متصور میتوان شد. سهیل گناه اولیه ات را فراموش مکن. حواست باشد اشتباهی که بخصوص پیرامون دیگری کنی ممکن است تاوان اش را چند دهه بعد پرداخت کنی. تا میتوانی اشتباه مکن. در جریان فقر عمومی  هم جهت و هم سو با جریان غالب مشو. در آن تدبیر کن.
 بی همه چیز، یاد آور آن شعر بی‌همگان به سر شود بی تو به سر نمیشود... برایم بود. نام فیلم بسیار پر معناست. بی همه چیز، آیا میتواند فحش باشد؟ بی همه چیز کیست؟ مردم، زن، امیر خان؟ چیز چیست؟ آیا پاسخ این سیؤال شرف است؟
گمان دارم شرف و شرافت واژه های بودند که فیلم تلاش داشت به ما بصورت ناپیدا نشان دهد. در واقع حلقه مفقوده جامعه در این زمان را شرافتی میداند که همه گم کرده ایم.
این فیلم  از چند داستان و اسطوره شکل گرفته است:
 اولین، نمایشنامه ملاقات با بانوی سالخورده.
 دومین، داستان مسیح بن مریم و ادبیات مسیحی . با داشتن گناه اولیه، به صلیب و دار کشیدن در تپه جلجتا، نقش یهودا و کدخدای ده. سهیل یادت باشد برای رشد کردن، از مرام و خط قرمز خود عبور نکنی. خط قرمز جان انسان هاست.
 سومین داستان، داستان امام حسین و جمله معروف او «ان القتیل العبرات» است. این که اگر دلت عاطفه ات با همه وجود با عقل کاسب کارت مخالفت کرد، احتیاط کن، خیلی احتیاط کن. به آن عقل کاسب کار شک کن. خیلی.
چهارمین اسطوره رستم و سهراب است که اینبار تهمینه به سراغ رستم رفته و او را قربانی میکند. سهیل یادت باشد در هر عمل و رفتاری ردپایی داری. تلاش کن کنشهایت ردپای کثیف نداشته باشی. تا میتوانی اخلاقی باش.
 داستان فیلم یادآور آن شعر مرثیه‌های‌خاک شاملو نیز می‌تواند باشد، با مردمی این چنین،  سهیل هم دل باش
...هی یاوه یاو یاوه. خلایق مستید و منگ.. ای کاش می‌توانستم.( اگر این فیلم را دیده اید خوانش مرثیه های خاک خالی از لطف نیست)

 فیلم سوم، قصر شیرین.
سهیل شیرین باش؛ در سخن گویی، همچون معاون روابط عمومی شرکت. شیرین اندیشه کن، نه تلخ نه ترش نه شور. شیرین زندگی کن، همچون کودکان، شیرین بمیر. دکتر روزنبرگ جمله ای دارد بدین مضمون: نثار از صمیم قلب.
این فیلم تبلور نثار قلب بود. و یک بازسازی زیبا از داستان شازده کوچولو سنت اگزوپری.
همه ما قرار است مارِمرگ بگزدمان. لحظات شرین، اتفاقات شیرین و معنای شیرین برای خود و دیگران بسازیم و آدم های تُرُش روی دور و برمان را شیرین و اهلی کنیم تا که دوست و روباه خودشان را بیابند. تا که با فرزندانمان مهربان باشیم.

 https://t.me/parrchenan

بی همه‌چیز

چه نشسته اید؟

چرا نرفته اید؟

 

فیلم بی همه‌چیز بر پرده سینما در حال اکران باشد و تا به اکنون ندیده باشید!!

حاشا و کلا

 

عصرگاهی تنبلانه سرد زمستانی است، مسیر برگشت به تهران با بارش برف همراه شد و با سرعت مطمئنه آمدم و در نتیجه دیر تر رسیدم.

به سرو‌چمانم پیشنهاد سینما دادم و اجابت کرد. گفته بود بی همه چیز و سرچ کردم دیدم سینما نزدیک خانه تا بیست دقیقه دیگر اکران دارد. رفتیم.

به این انتظار که عصرگاهیمان رد شود.

اما دقایقی که گذشت شگفت زده شدم.

پرتابم کرده بود بیست سال پیش، تاتر ملاقات با بانو سالخورده، که حمید سمندریان اجرا کرد. بعد از دیدن آن تاتر رفتم بیشتر کارهای فریدریش دورنمارت را گرفتم و خواندم.

 در این فیلم و نمایشنامه دایم در حال ملق زدن هستی تا می آیی این سمت غش کنی می‌بینی کفه دیگر سنگینی میکند و در حالت رفت و برگشت هستی.

بیش از این چیزی نمی‌گویم تا شگفتی چشم انتظاری شما را خدشه وارد نکنم.

پی نوشت:

کارگردان تا می‌توانسته از المان های دوچرخه، قطار، ایستگاه، کوه، کوهستان..

استفاده کرده است.

 

https://t.me/parrchenan

جنگل نروژی

فیلم جنگل نروژی را دیدم.

 به داستان تقریباً وفادار بود و یک مزیتی که نسبت به کتاب داشت، قسمت‌های سانسور شده در کتاب را اما میشد در فیلم دید. و اتفاقاً مهم نیز بوده که خواننده ایرانی به دلیل سانسور از آن غفلت کرده است.

و به همین دلیل پیشنهاد دارم افرادی که این کتاب را خوانده اند فیلم را نیز ببینید. تم فیلم نیز با محتوای کتاب هم خوانی دارد و سکوت های آن دلچسب است.

معنایی که از فیلم یافتم تقریباً همانی بود که از کتاب داشتم اما آن قسمت های سانسور شده هم برای خود معنا داشت.

اینکه به جزئیات ریز سکس و نوع آمادگی سکس برای زنان و مردان را هم نشانه رفته بود. اینکه زنی با این که عاشق مردی هست اما تمایل سکسی به او ندارد. چرا؟ این چرا چرا خود شخصیت نیز هست.

یکی از فرضیه های تکامل اینگونه است که در انسان مهمترین عامل شناخت، بینایی است و مرد و زنی که از کودکی هم را دیده اند، مثل خواهر و برادر یا والدین و فرزند، به هم رغبتی سکسی مثل دیگر پستانداران ندارند. چون بسیار هم را دیده اند میلی به هم ندارند ( توضیح بسیار مختصری بود)

شاید پاسخ به آن چرا در این فرضیه تکاملی نهفته باشد.

 این که فرد می‌توانست با مراجعه به پزشک و درمان دارویی، مشکل سکسی خود را نیز کم یا برطرف کند و اینگونه به زندگی امیدوار شود. 

فیلم نگاه داروینی نیز داشته است با این تفاوت که سکس را ابزار این دو( تولید مثل و بقا) دیده است و فقدان یا کارکرد ناقص آن را مرگ و نیستی.

ما هیچ دلیلی برای مرگ خود خواسته شخصیت ابتدایی داستان نداریم مگر داستانی که معشوق او سالها بعد از عدم امکان سکس با او سخن به میان آورد و شاید این پاسخ مرگ هر دو باشد.

فیلم و رمان نتیجه ای مشخص دارد جدی گرفتن سکس، بخصوص سکس با عاطفه و احساس در زندگی به عنوان ساحلی در دریای مواج نیستی و مرگ.

 

پی نوشت:

لینک فیلم را در قسمت کامنت ها قرار خواهم داد

 

@parrchenan

قهرمان

تحلیل و بررسی فیلم قهرمان تازه ترین اثر اصغر فرهادی:

 

شاید اصغر آقا از معدود ایرانیانی است که فسفر می‌سوزاند و مولف است و خوب هم می‌سازد.

دغدغه همیشگی او، دروغ است. دروغ در معنای گناه در در معنای فلسفی در معنای قانونی.

 این‌بار بر عکس طبقه متوسطی که همیشه انتخاب می‌کرد و فیلم می‌ساخت ، طبقه ای را انتخاب کرده است که فرا دست نیست اما فرودست نیز هم. شاید طبقه سابقا متوسطی که اینک سقوط کرده و در حال تبدیل شدن به فرودستی است.

شاید مهمترین نماد این سقوط، تغییر قیافه مردان به ریشو ترین حالت ممکن و پناه بردن بر سیگار و دود آن است که نشان از افسرده شدن این طبقه متلاشی شده میدهد.

اصغر آقا اینبار به قول سرو چمانم، سراغ دروغ های خاکستری رفته است. این دروغ های ریزی که انگار دروغ نیست. و ترکیب آن با رسانه های موبایلی در دسترس مردم میتواند فاجعه بیافریند.

 آدمی را به آنی بالا ببرد و با سر به زمین زند. آدمیان را لکند بخشد و افسرده و در زندانی محبوس.

با خودم چرخه ای که اصغر آقا در فیلم آفریده بود را بسیار برسی کردم. بسیار. و وقتی خودم را جای موقعیت فرد اصلی میگذارم میبینم که این چرخه ایرادی ندارد. دروغ خاکستری را با تایید مقام رسمی به جلو می‌بردو ذره ذره دروغ های ریز لازم وارد بازی میشود.

 افرادی که واقعیت و حقیقت داستان را میدانند وارد چرخه دروغ می‌شوند. دروغی که راست است!! دروغ میگویم چون حقیقت است. یعنی صحنه دروغ گویی آدم های جلو حراست فرمانداری یکی از فلسفی ترین صحنه های بوده است که پیرامون واقعیت و حقیقت و رابطه آن با دروغ دیده بودم.

 دروغ می‌گویم تا حقیقت عریان شود.

 و این جمله را به زیباترین حالت به تصویر میکشد.

آیا تا به حال ما دروغ خاکستری نگفته ایم؟

 تک تک ما این دروغهای خاکستری را گفته ایم!!

و برای این جمله خود مستند ارایه میکنم:

وقتی که حساب بانکی باز میکنیم چندین صفحه مبانی جعاله و قرض الحسنه و حقوقی و حقیقی و ... که بسیاری از آن را حتی اگر خوانده باشیم سر در نیاورده ایم( به دلیل جمله بندی سخت و غامض و قدیمی حقوقی ایران) را امضا میکنیم. به نشانه آگاه شدن امضا کرده ایم، اما نه خوانده این و نه فهمیده این و آگاه نشده ایم. این یکی از دروغ های خاکستری است که ما مرتکب شده ایم.

یا برای نصب یک برنامه کامپیوتری کلی متن انگلیسی را رد کرده و یک agrii را تیک می‌زنیم،این هم یکی از دروغ های خاکستری است که مرتکب شده و میشویم. 

راستش در چرخه ای که اصغر آقا کارگردانی کرده بود، نشانی از غیر طبیعی بودن ندیدم. و این کار را سخت تر میکند. در واقع یک آنرمال، نرم این جامعه است و این زنگ خطر را در سطح اجتماعی به صدا در می آورد.

اصغر آقا، در آخر، یک حرکت مثبت برای قهرمان ایجاد میکند، و پرونده را باز رها نمی‌کند. اما بیایید به این تلاش او برای نجات شرف و شرافتش دقیق شویم. او برای شرافتی می‌جنگند که گویی ندارد. دلیل سخنم چیست: چون در زندان است و زیر دین پول فردی دیگر.

 کدام شرف؟ 

 گویی این فیلم نشان می‌داد، قهرمان، برای شرفی که از دست رفته در حال جنگیدن است. قهرمانی که فرزندش آواره خانواده ای دیگر است. خودش محبوس، زندگی اش متلاشی، کارش، ورشکسته، و از ماشین و پول تو جیب و لباس تنش، همه قرضی.

 این آدم چه شرفی دارد که برای شرفش میخواهد بجنگند؟

 این فیلم پیرامون طبقه متوسطی است که در طول این تحریم ها شرف خود را از دست داد، و به این مرحله رسید و هنوز در محبس تحریم ها دست و پا می‌زند. در زندانی که مسیولیت آن را افرادی دارند که به خون این زندانی بدبخت تشنه اند.

 اما نتیجه‌گیری سهیل:

۱.مراقب رسانه های مجازی باش، سهیل، با نگاه شک به آن بنگر و اجازه مده که برای قهرمان شدن، تو را دست آویز کند.

۲. زنده باد شریف زندگی کردن، هر چند سخت. خیلی سخت. با شرف باش و این شرف را از دست مده. بیشرف فاحش ترین فحش این زبان فارسی است. این فیلم یک فحش از زبان و ادبیات فارسی را دوباره زنده کرد: بی شرف در مقابل با باشرافت.

 در این شرایط اقتصادی و تحریم سخت است، اما باشرف باشیم. و یک فحش به گنجینه فحش هایمان اضافه کنیم: بیشرف.

 

@parrchenan

فیلم کوئین

فیلم کوئین را هشت سال پیش دیده بودم و ام را نگه داشته بودم تت روزی با محبوبم دوباره ببینم. آرشیوی دارم که به این نیت آرشیو شده است.

 باری

این‌بار پس از این همه سال که دوباره دیدم برداشت های حیرت انگیزی از آن داشتم. و آن را فیلمی نیچه ای و فلسفی دیدم. فیلم پیرامون دو سخن نیچه می‌چرخد: آنچه مرا نکشد قوی تر میکند و مرگِ خدا.

یک tank you باشکوه دارد و می ارزد به دیدن آن.

ابتدای داستان فیلم ما انسان منفعل و مفعولی را میبینم که به درگاه خدایان و انسان‌بت شده( مثلا شوهر یا پدر) استقاصه میکند و در پایان و پس از مواجهه با شهر های بی‌خدا ( آمستردام، پاریس) مسیولیت زندگی کردن را همه خود بر دوش میکشد. منتظر آن نمی‌ماند که فعل اخلاقی را سنت و آیین و فرهنگ و پدر و شوهرش برای او بیان کند و او تقلید کند، بلکه با تجربه زیسته بیشتر، به این نتیجه می‌رسید که تعقل ورزی کند و خود به کشف اخلاقی و غیر اخلاقی امور برسد و کشف کند.

 اگر خدا به معنای آیین و سنت هندی در این فیلم باشد، این فیلم زنده باد مرگِ خدای نیچه ای است که مسیولیت همه انتخاب ها و افکار را از دوش خدا برداشته و خود قهرمان داستان بر دوش میکشد.

 باورم نمیشد که یک فیلم بالیوودی اتفاقاً تمام هندی با همه رقص و آهنگ هایش این چنین فلسفه های سخت را به آسانی و به زبانی عامیانه برای مخاطب ساده خود بیان کند.

با ریفیقم در حال دویدن صبحگاهی هستیم و پیرامون این فیلم صحبت میکنم. به او میگویم به کشفی دیگر نیز رسیده ام. اینکه ما در آیین و سنت و فقه و تصوف چه مقدار سخن و حدیث داریم که به حیواناتی مثل گربه و کبوتر و گنجشک و... غذا دهیم. و این فعل را اخلاقی میدانیم. حتی در آرامگاه بزرگان آیین، نذر بذر میکنیم برای کبوترهای بارگاه آنها. حال آنکه در نگاه تخصصی و علمی و محیط زیستی این رفتار اتفاقاً غیر اخلاقی است.

در نگاه سنتی، ما تقلید میکنیم و سخن ها را می‌شنویم و اجرا میکنیم، و اخلاق و غیر اخلاقی را از متن سنت و مذهب می‌گیریم اما در نگاه جدید ( با گوشه چشمی به تحلیل فیلم کوئین که در مقدمه بیان شد) ما می‌شنویم و می اندیشیم که آیا این درست است و اخلاقی یا نه؟ و برای اخلاقی یا غیر اخلاقی بودن به نتیجه و پیامد آن که توسط عالمان و دانشمندان بیان میشود، توجه میداریم.

اکنون و با این نگاه که مسیولیت همه اعمال و رفتار بر دوش خودم است، و با آگاهی که نسبت به غذا دادن به حیوانات، به دست آورده ام به این نتیجه رسیده ام که غذا دادن به هر حیوان رها و بی صاحب و در هر فصلی و با هر دورریزی، غیر اخلاقی است و نه تنها ثواب ندارد که پیامد بد( در متن سنت به آن می‌گویند گناه) دارد.

 از کبوتر گرفته تا گربه تا سگ.

 بد و خوب، اخلاقی و غیر اخلاقی، ثواب و‌گناه در جهان مدرن ناشی از پیامدهای آن است و امری ازلی و ابدی و قدسی نیست.

 فکر کنم مهمترین نتیجه ای که می‌توانستم از این فیلم بگیرم همین بود.

 

 

@parrchenan

فیلم

این هفته دو فیلم دیدم:

۱. Momadland(عشایر):

 فیلم در جهت معنای زندگی بود. همه شخصیت های داستان مرگ عزیزی را تجربه کرده بودند و آنگاه بدنبال معنا دهی برندگی افتاده اند. در این فیلم سبک زندگی متفاوتی را به عنوان معنا زندگی معرفی میکند، ضمن آنکه سبک های دیگر زندگی کردن را تخطئه یا مسخره نمیکند. این فیلم را دیدم و سبک زندگی مینمالیستی، به معنای آزاد بودن بیشتر و رها تر بودن را از آن آموختم. این فیلم سبکی از زندگی را معرفی میکند که اصطلاحی برای آن دارم، بین دو پرانتز. پرانتز تولد و پرانتز مرگ و یکی از معناهای زندگی مشاهده زیبایی ها در بین این دو پرانتز است. مشاهده زیبایی های دم دست که در همه طبیعت وجود دارد.

به دوستانی که معنای زندگی را در تردید افتاده اند این فیلم را پیشنهاد دارم.

 و نکته دوم یافتن و درنگی بر مفهوم دوست

 

پی نوشت:

دیدن طلوع ماه کامل امشب حول و حوش ساعت نوزده و هفت دقیقه پیشنهاد میدهم. جایی مرتفع را برای مشاهده پیشنهاد دارم.

دیشب هنگام رکابیدن به سمت منزل، سرک کشید و از لالوهای منزل ها و کوچه ها ، گاهی رخ نشان میداد.

 بینهایت زیبا بود. زیبااا.

 

 

۲.فیلم زندگی پیش رو نیز فیلم متوسطی بود. رمان اش را بسیار بیشتر دوست داشتم. تنهایی و زوال، سرنوشت مخدوم انسانی است

@parrchenan

خورشید

پرچنان:

می دانستم پدرش بستری است زنگ زدم حال و احوالی بپرسم، گفت یک ساعت بعد از تلفن دیروز تو تمام کرد.

سکوت بود که در دو سوی خط برقرار شد.

سکوتی که صدایش آزار می‌داد.

سکوت را شکستم و گفتم نمیدانم چه بگویم.

 

خیلی افراد را دیده ام که در منزل که باشند تلویزیون را بیشتر مواقع روشن میگذارند. صدایی در فضا را گویی لازم دارند.

اما سکوت پر از نمیدانم است. پر از هیچ است. سکوت یعنی فضایی که صدا نباشد، از عدم می آید و ایجابی است.

 

ته نوشت:

هر چه نمی‌دانم ها بیشتر شود سکوت افزون تر. در نمی‌دانم یک حیرت و تاب آوری نسبت به زندگی، آینده، هستی، وجود دارد. سکوت یک نوع فروتنی است 

@parrchenan

 

خورشید 

کارگردان مجید مجیدی

 

 فیلم ضعیفی بود، گپ های زیادی داشت. اما از لحاظ معنای کلی، قابل کشف معنا بود.

 

خورشید کلید واژه است. گنج است، فیلم میخواهد یک طبقه را به مخاطب معرفی کند. طبقه هیچ.

 طبقه هیچ طبقه ایست که هر چه تلاش کند، درس بخواند، رنج ببرد، باز هیچ است. چاه کنی است که همیشه ته چاه است. طبقه هیچ، طبقه اجتماعی است که هر چه تلاش کند، کفتر هوا کند، درس بخواند، کار کند، جستجو گر و زحمت کش باشد باز هیچ است.

این فیلم با این معنا به مخاطبش چه میخواست نشان دهد؟

همان چیزی را که دختر کبریت فروش آندرسون در قرن نوزدهم.

 بینوایان ویکتور هوگو.

این دو داستان می‌دانید در کدام کشورها اتفاق می افتاد؟

 دانمارک و فرانسه

 و اکنون بعد از دو قرن، در این کشورها سطح رفاه اجتماعی به درجه ای رسیده است که طبقه هیچ ندارند.

 این نوع فیلم ها و داستان ها، امکان آگاهی و سپس شاید امکان مطالبه گری را در طول زمان به مردم یک جامعه دهد.

فیلم خورشید یعنی آنکه اسیر این تبلیغات نشویم که ما این تعداد استعداد و نخبه کشف کنیم. یعنی انبوه طبقه هیچ را ببینیم و از استثناها عبور کنیم.

برای ارتقا طبقه هیچ نیاز به اراده ملی و حکومتی است، کار گروهی و شخصی و ان جی اوی و خیریه ای امکان ارتقای طبقه هیچ را ندارد تنها شاید بتوانند استثناها را شناسایی کند، اما امکان تغییر در ترکیب طبقه هیچ را ندارد.

 

 

@parrchenan

انسان فضا زمان انسان

فیلم انسان فضا زمان انسان

 اثر کیم کی دوک

 

فیلمی انتزاعی و اثر گذار است. از دادن توضیحات بیشتر به دلیل لو رفتن داستان آن انصراف میدهم. اما اگر دنبال فیلمی هستید که انسان را با همان طبیعتی که دارد نشان دهد و به داستان های کرامت ذاتی انسان، یا انسان آزاد لیبرال و هر داستان دیگری که انسان را تافته ای جدابافته از دیگر موجودات نمایان کند، می‌خندید، این فیلم را ببینید.

اگر این فیلم را دیدید شاید از نتیجه ای که من از آن گرفتم تعجب کنید:

 نتیجه‌گیری من:

۱. ای انسان، فرزندآوری که مستجب بی نهایت رنج، کشتار، نابودی محیط زیست، و رفتاری بی معنا و فقط زاده طبیعت موجود بودن است( تکثیر نوع)، نکن و نداشته باش.

۲. انسان کرامت ذاتی ندارد. موجودی است چون دیگر موجودات، مثل مرغ، سگ، سوسک و...

۳. با نگاهی اسطوره ای، ما فرزندان قابیلیم.

 

https://t.me/parrchenan

فلسفه علم

پرچنان:

فیلم دانمارکی یک دور دیگر ( مستی) فیلمی اثر گذار پیرامون الکلیسم است.

اینکه رسوم ملی( جشن پایکوبی دانش آموزان) و مذهبی( موسیقی کری که در جای جای فیلم حضور دارد میتواند نماد کلیسا باشد) و حتی شخصیت های سیاسی، بر شدت آن دامن میزند.

فیلم هشداری است به تک تک آدم ها، که ببین: معلم های کشورهای اسکاندیناوی در امان نیستند، چه برسد به تو.

فیلم همچون شرابی کهنه، کند و خسته جلو میرود و در نهایت با مستی و شعفی به پایان می‌رسد( قسمت پایانی فیلم را چندین بار تکرار کردم بقدری جذاب بود و در شعف بودم) همانند خود شراب. شاید تقابل اس ام اس های آخرین فیلم و فراموشی و شیرجه بر ناکجاآباد، را بهترین نشانه از ویرانگری ادامه دار الکلیسم دانست.

 فیلم در نهایت با استفاده از سخنی از کیرکگارد راه حلی دارد. انسان به ذات، مضطرب است اما تنها راه نجات، نه مستی که پذیرش شکست است.

شیرجه نهایی فیلم نیز یادآور سخنی دیگر از کیرکگارد است که پرتاب شدن در دامن ایمان را بیان میکند. 

در واقع کارگردان هر شیرجه ای به هر ایمانی را با هر مستی، نشانه ای از رفتن به ناکجاآباد میداند.

اگر وسوسه شراب و الکل دارید پیشنهاد دیدن این فیلم را دارم.

@parrchenan

 

اگر به علم و تعریف آن، اینکه چه چیزی علمی است و چه چیز نیست، شبه علم و زاویه دیدی که بهتر است به علم و غیر علمی داشته باشید 

علاقمند هستید

 این کتاب را پیشنهاد میکنم

 کتاب جمع و جوری است که برای خوانش آن نیاز به حواس جمع دارد و بن مایه آن منطق است:

کتاب فلسفه علم سمیر اکاشا

ترجمه هومن پناهنده

انتشارات فرهنگ معاصر

 

https://t.me/parrchenan

زندگی شیرین

این چند روز دو فیلم از فلینی دیدم، آمارکورد و زندگی شیرین. با آمارکورد نتوانستم ارتباط بگیرم و از آن عبور میکنم.

 اما زندگی شیرین، فیلم خاصی بود. ذهنم را درگیر کرد. فلینی چه می‌خواست بگوید؟

داستان، زمانی از ایتالیا است که از مردم، از سنت و دین و کاتولیک بودن فاصله گرفته اند و به سمت لائیتیسه در حرکت هستند. از این در مانده و از آن وامانده اند.

فضا و بافت اجتماعی این شرایط جامعه ای را به تصویر میکشد. اینکه چه مقدار، انسان در چنین دوران برزخی پوچ، و بی معنایی از زندگی است. نه زندگی در لذت، نه زندگی در خوشی نه معنویت گرایی، نه موسیقی کلاسیک، نه موسیقی جدید، نمی‌تواند حال انسان در چنین موقعیتی را به کند. مسیح به پرواز درآمده هم کاری از دستش بر نمی آید. حرفهای فلسفی و گفتارهای فلسفی هم راهگشا نیست. عنصر زیبایی، هم، اما فلینی اینگونه مخاطب را در یک بی راه مطلق رها نمی‌کند.

در انتهای فیلم، که همه در ساحل دریا هیولایی عفن را در حال نگاه کردن هستند، شخصیت اصلی داستان، صدای کسی که ظاهری معصوم دارد را نمی‌شنود. این فرد که دختری نوجوان می‌زند و چهره ای معصوم دارد را قبلاً دیده است.

شاید فلینی این میخواهد بگوید که تنها راه نجات شنیدن صدای «او»ست. ما در فیلم زنان زیبا بسیار دیده ایم. زنان زیبا و سلبریتی، آنها نجات دهنده شخصیت داستان نبودند. اما آن دختر نوجوان روستایی با آن چهره معصوم، گویی وزنه ای سنگین تر از همه آن زیبارویانی است که زندگی فاقد معنا را ناتوان از معنا دهی هستند.

 

حال و روز های این زمان سرزمینم به نظرم شباهتهای زیادی به فیلم دارد. این پیگیری و شیفتگی ما مردمان عادی از زندگی سلبریتی ها، این بهم ریختگی در مفاهیم دینی و این معلق بودن عموم مردم همه شباهتهای زیادی با فیلم را تداعی میکند.

 

 فلینی عشق را در عنصر زیبا تصویر نمیکند. گویا عشق را در مفهومی از معصومیت میتوان شنید( و نه لزوما معنی کرد)

 

@parrchenan

روح

کارتون روح

 پیشنهاد دیدن آن را دارم. سر راست میرود سر موضوع. موضوع معنای زندگی.

به کمک همه سنتها و باورهای پیشین و حاضر ِ انسانی مفهوم معنا زندگی را برجسته میکند. به کمک مفاهیم انتزاعی و ذهنی که سال‌ها در پنداره انسانی شکل گرفته است آدمی را به زندگی عینی دوباره پیوند می‌زند.

این کارتون بیشتر برای بزرگسالان است و البته نوجوانان.

 این کارتون برای چند دسته می‌تواند مفید و حتی تراپی باشد.

۱. انسانهایی که به تکرار افتاده اند

۲. انسان‌هایی که از این باور دور شده اند که: زندگی هدیه گران بهایی است

۳.انسانهایی که با این سیؤال درگیرند زندگی چیست؟

۴.انسان هایی که اهداف زندگی را با خود زندگی اشتباه گرفته اند.

و من با دیدن این کارتون به این نتیجه رسیدم که آری آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

 

 

پی نوشت: اگر کسی لینک فیلم را خواست اعلام کند

 

@parrchenan

میخوام پانکراستت رو بخورم

پرچنان:
انصافاً چندین بار دیدمش و لذت غمخندی( غم + خنده) یا گرخندی( گریه + خنده) نصیبم شد.

چند سالی مددکار کلینیک ترک اعتیاد بودم، انصافاً جنبه ها و شخصیت های مثبت فرد مصرف کننده بسیار بود. آن‌تر بودند.
اگر در هر فضایی قرار می‌گرفتند تا ته آن بودند. شاید اوج این رفتار را در فیلم گوزن کیمیایی ببینم. وقتی به ریفیق دزدِ قاتلِ چریکش آری گفت، تا تهش با او بود.
 
من اینجا مارادونا را یک فوتبالیست ندیدم، یک عاشق دختراش، یک دیونه دیدم. یک دیونه که اگر قرار باشه فوتبال باشه بهترین میشه، اگر قرار مواد باشه تا ته اش میره و اگر قرار بابا باشه عاشق بچه اش میشه.

می نه در هر کله ای بد می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند !  

 مارادونا شاید یعنی به هر نوع انتخابی برای سبک زندگی می‌شود احترام گذاشت. میشود معتاد کارتون خواب را دوست داشت. میشود به شیشه پاک کن سر چهار راه که میدانی تابلو مصرف کننده است، به نیت اینکه موادش رو بزنه و حالش از خماری در بیاد پول داد.

@parrchenan

مخواهم پانکراستت رو بخورم

یک انیمیشن خوب، ساده و پر معنی.
گُل درشت حرفاش رو زده، مثل این فرشه های نقش، که گل درشت هستند و از دست بافنده ای ساده  بیرون زده است.
اگر معنای زندگی را این روزها کرونایی گم کرده باشیم، دیدن آن حال و معنایی به آدم می‌بخشد

@parrchenan

جاده

پرچنان:

با مادر بزرگم در ماشین هستیم و قرار است چند روزی مهمان ما باشد. ترافیک سنگین تهران است و اکثر مواقع ماشین متوقف در چراغ قرمز ها و راهبندها. موبایلم را به رادیو وصل میکنم و رادیو های اینترنتی که دانلود کرده ام را با مادر بزرگ( ملوس) گوش میدهیم.

در میان این گوش دادن ها، یکی از داستان های احسان عبدی پور را گوش میدهیم. ارتباط خوبی با داستان گرفت:

 یازوخ بِچالار.

 

چند روز بعد ملوس را میبینم که دارد برای جمع فامیلش آن داستان را باز تعریف میکند.

 

شاید قصه است که ما را نجات دهد. 

چرا؟

مغزمان را فعال نگه میدارد و مهم‌ترین عامل ارتباط با دیگری است

 

@parrchenan

 

فیلم جاده اثر فلینی را دیدم و هنوز بعد از دو روز، وقتی تنهاییم و در کوه، ذهنم به آن پرتاب می‌شود. پیمان آن را در کانال خودش( سپهرداد) معرفی کرده است و اصغر فرهادی تعریفی سنگ تمام بر آن داشته است.

فیلم یک شاعرانه است. قسمتی از شعر شاملو شاید.

 نقدو تفسیر های زیادی برای آن نوشته شده است که خواندن آنها برایم بسیار لذت بخش بود.

مختصری از برداشت های خود را که در نقد ها ندیدم را اینجا می نویسم.

در ابتدا بگویم که اسیر خُل وزنی دخترک داستان شدم. قسمتی از او، خُل بودن او، خودِ من بود. این که همه تلاش خود را می‌کرد بر انبوه غمهایش، دلقک وار بخندد، در نگاهش و چهره اش آن را عیان کند، عالی بود، شاید تا به حال چهره و نگاهی چون این بازیگر ندیده باشم که بتواند با چشمان و چهره اش، از ثانیه ای به ثانیه ای غم‌ْرنج و شادی‌ْخنده را به آنی تبدیل کند و تصویر.

 

فلینی حرف بزرگی در این فیلم برای من زد 

: این جهان، هیچ معنی خاصی ندارد. به چه دلیل، برای آنکه دو دلقکی که حتی برای سنگ ریزه ای، معنا قائل می‌شدند ، به راحتی هر چه تمام‌تر نیست شدند، بدون آنکه دنیا، کائنات، تکانی بخورد.

اما حرف دیگری هم میزند.

 تو در این بی معنایی برای خود معنا تولید کن، معنایی که برای نبود آن هر چند زمخت و قوی و پولادین باشی، گریه کنی.

 این دنیا این سفر و این جاده زندگی بی معنا، بی گریه، بی دلبسته بودن به چیزی، زمخت و خشن است و نابخردانه است اگر در آن بی معنا زندگی کنی آری نابخردانه است.

شاید سخن راهبه برای آنکه هر دو سال کلیسای خود را عوض میکرد تا دلبسته چیزی جز خدا نشود، در همین جا بتوان یافت. تو دل‌بسته چیزی باش، گوشت دار ،پوست دار،خون دار. چرا؟ تا که معنای زندگی را در ساحل بی کران دریا گریه کنی. تا که قمار بازی با زندگی در بلندای لذت( بند بازی)، همچون صلیب باشی نه غلط گفتم خودِصلیب باشی و بر پل صراطی که دین با آن تو را ترساند بخندی. در رهایی در وصال( هنگام بند بازی و چوبی که در دست می‌گرفت شکل صلیب میشد). فلینی دنبال معنا دهی به زندگی است. معنایی نه از جنس هزاران ساله آن جهانی، که این جهانی.

 با کدام ابزار؟

 هنر، موسیقی که تو در کنار دخترک جا گذاشتی و چهار سال بعد از غریبه ای شنیدی و به بی‌کران دریا گریه کردی. کتک خوردی. له شدی.

 ارتباط انسانی چون ریلی که در کادر شب مستی، برق می زند، نشان میدهد، حتی پس از نیستی ادامه دارد.

و اینکه معنای زندگی را دریابیم، بیش از آنکه دیر شود. بفمیمش، نادان نمانیم.

 انصافاً هر سه شخصیت فیلم را دوست داشتم. هر سه بودم. سه تن، چون سه رکن مسیح. فانی مفاهیم آن دنیایی مسیح را این دنیایی و گوشت و خوندار کرده است.

 

کسی از خوانندگان اگر خواست اعلام کند لینک دانلود فیلم با دوبله فارسی را برایش ارسال کنم.

 

 

@parrchenan

شیطان وجود ندارد

انصافاً پیرامون این موضوع فیلمی ساخته نشده بود.
اینکه مدافعان این رفتار را با عمل خودشان از زاویه ای دگر بنگرند و بسنجند.
کارگردان سنگ خود را به مرداب ساکن فکری مدافعان این عمل انداخته و تا سال‌ها، معتقدم این تلاطم خواهد داشت.

فیلم جاهایی به وظیفه گرایی کانت و تراژیک اساطیر ایرانی چون داستان رستم و اسفندیار میزند.
 از آنها وام گرفته است.
اینکه مثلا در داستان رستم و اسفندیار، 
تو اگر جای رستم بودی چه می‌کردی؟

اینکه در هر حال رستم بازنده بازی میشود و تنها یک راه وجود دارد، تا. بازنده نماند. قانونگذار، شاه، مسئول، بازی را به گونه ای دگر رغم زند.

اگر یک کلام از فیلم میگفتم، داستان را لو میدادم و دلم نخواست، خوانندگان جانم را از لذت کشف معنا محروم کنم.
اگر کسی لینک فیلم را خواست بگوید تا بر او ارسال کنم.


 این فیلم را در یک جمله بخواهم خلاصه کنم:
 فیلمی شاعرانه از زشتی ... بود.

@parrchenan

دو پاپ

فیلم دو پاپ

فیلم تبلیغاتی از پاپ و کلیسا کاتولیک به نظرم بود. تعریف زیادی از آن شنیده بودم و انتظارم را بالا برده بود. چیزی که از آن گرفتم اما یک نتیجه گیری شخصیست.
«روند»
ساز و کار روندِ چیزی را، خوب نشان داده بود.
 روند از شدن می آید و امری پویاست و بودن را به سخره میگیرد و چون به بودن و توقف فکر کردی و رسیدی، حذف می‌شوی. بازنشسته.
در فیلم دو روند را نشان میدهد. اولی روند پستی و بلندی، زیر و زبری، ارتقاء و سقوطِ پست ها و مقام هاست و دوم که لایه زیرین تر فیلم است. روند تغییر باورها، ایده ها، نظم ها بی بی نظمی ها، کلاسیک به پاپلیک  و... است. روند تغییر نگاه مردم و اثر آن و اجبار آن در نوع باور دینی مردان کلان دینی.
 شاید سر سرای عظیم و بزرگ و پر از نقاشی واتیکان و حجم زیاد فیلم که در آنجا می‌گذرد در حال نشان دادن این روند تغییر مدام است.


@parrchenan

هرگز رو‌ بر نگردان

فیلمی دیدم پر از معنا، پر از مفهوم.
Never look away
تا به حال کسی و چیزی نتوانسته بود اینگونه ایده آلیست آلمانی را بهم بفهماند.
رابطه هنر، زیبایی، زن، عشق و فلسفه را در این فیلم بخوبی فهمیدم و توضیح داد. در طول دیدن فیلم چندین بار منقلب شدم.
 این فیلم تلفیقی از شرق و غرب آلمان،  تلفیقی از قبل جنگ و بعد از جنگ و آشتی دادن ایده آلیست کانت آلمانی و غیر ایده آلیستی چون نیچه ، تلفیق هنر متعهد و هنر برای هنر بود.
 اینکه حقیقت در هنر کشف میشود و چگونه کشف میشود اما همچنان راز می ماند، چون تفسیر نمیشود.
دیدن این فیلم سه ساعتها را به هنر دوستان و طبیعت دوستان توصیه میکنم.
در طول این همه سال که فیلم های ایرانی تلاش برای فهم شهود، الهام، وحی و از این قبیل را داشته اند و معمولاً ناکام مانده اند، این فیلم نمونه خوبیست برای آنکه ساز و کار شهود را در امر زیبایی و هنر نشان می‌دهد.  فیلم امری غیر عقلانی را در طول سه ساعت به مخاطب بصورت عقلانی باز تعریف می‌کند.

@parrchenan

قبل تر ها وقتی نوزادی رها شده را می‌دیدم، غمم می‌گرفت.
اما این روزها نه.
قبل تر ها آینده ای برای او متصور میشدم، داستانی می‌ساختم، خیالی می آمد که  همه غمدار بود، هم درد دار بود.

اما فهمیدم، روزگار بر من فهماند، اینگونه داستان و آینده و خیال، ساختن، خود را جای خدا فرض کردن است و به راستی ما از آینده این کودک، خود،  دیگری و جهان چه میدانیم؟
از گذشته اش هم هیچ نمی‌دانیم.
پس چرا خود را جای خدا بنشانم؟
بی تفسیر، بی انتزاع کار خود کنم و او را به او بسپارم.
شاید که او موسي باشد و بشود.
 بشود آنچه بشود.
یکی از آفت‌های انتزاعی فکر کردن و در قالب انتزاع آمدن و اندیشیدن به نظرم آن است که خود را جای خدا، جای او می‌گذاریم و پس فرعونی میکنیم.
باب توبه را باز و بسته میکنیم و فرمان می‌رانیم.

@parrchenan

دو تاتر، و یک فیلم

فیلم‌تاتر اعتراف
 با بازی شهاب حسینی و علی نصیریان

هر چند بازیگری حسینی متوسط بود، نصیریان در اوج بود و واقعاً در لحظات پایانی تاتر عواطف و احساسات ببیننده را در دست می‌گرفت.
نتیجه ای که من از این تاتر گرفتم:
1. قضاوت کردن بدون دانستن و هم مسیر شدن با تبار یک فرد، یک موضوع، یک فضا، یک اندیشه، یک باور، نابخردانه است.  سخت است امر قضاوت.
2.برای همدلی، نیاز به گفتگو داریم. هر چه گفتگو عمیق تر، هم دلی اصیل تر
3. همدلی تو را به امر اخلاقی هدایت می‌کند. در این تاتر، باعث شد فعل کشتن اتفاق نیفتد و در فردی دیگر، از تزویر و ریا و زیست دوگانه نجات پیدا کند. 
4. انسان بی راز، یا کم راز باش، که هر رازی ، تو را از زندگی اصیل تر باز می‌دارد.
 به گناه خود، گناه های حقیقی خود ،  اعتراف کن.
 بن مایه این تاتر شبیه رمان نان و شراب و رمان خرمگس است. اعتراف را نسبت به توبه در امر روان انسانی بیشتر می پسندم. نه از جنس بخشش گناه و دریافت بهشت بل از جنس هم بار شدن در امری بشدت انسانی، بار امکان خطای اخلاقی.

من پشت تلفن بارها شده که خودم را یک معترف شونده یافته ام. کار ما هم یک جور اعتراف شنیدن است گاهی.
و من دردهای انسانی بر دوش میکشم.
 حدس میزنم تبار روانکاوی که فروید آن را بنا نهاد و اینک به روانشناسی و مشاوره و ... رسیده است نیز به سنت اعتراف برسد. 

@parrchenan

فیلم تاتر 
بلاخره این زندگی مال کیه؟

 با بازی خوب نوید محمد زاده. تاتر یک لایه رویی دارد که به این لایه نمی‌پردازیم و فقط به لایه زیرین تر اشاره خواهم کرد.
در ادبیات سنتی، عرفی، دینی ما، این سر فصلها را بسیار شنیده ایم: حق والدین بر فرزند، حق پدر و مادر، حق همسایه، حق خدا، حق الناس، حق الله، حق شوهر بر زن، و ...
و  این حق ها که از مدرن  به ما رسیده است. حق شهروندی، حق انسانی.
با آنکه در کلام این دو به یک صورت نوشته میشوند اما دو بار معنایی بسیار متفاوت دارند.
آن  اولی ها را همه میشناسیم و برای خود معنایی داریم و ترسیم کرده ایم. اما  این دومی ها را نه، چرا؟ چون فرقی ماهوی در معنا دارند.
 این حق دومی ریشه در انتخاب  و نگاه به انسان انتخابگر دارد. تو حق داری بدین معنی که انتخاب گر باشی. این انتخابی، وجودی ترین یا اگزیستانسیال ترین چیز آدمی‌ست.  حق در معنای انتخاب.

برای همین است، که مثلا حق حیوانات لحاظ کردن بی معناست. و با فضای تکلیف مدار و جبرگرایی حق هایی که در قسمت اول بیان کردم بسیار متفاوت و حتی متضاد است. و به همین دلیل است که کشور ما، قوانین ما، پر از تناقض است، چرا که این حق را با آن حق، میکس کرده و گاو شتر پلنگ شده است.
آنچه مدرنیته از انسان و حقش سخن می‌گوید، تبارش به انتخابگری انسان می‌رسد و نه هیچ چیز دیگر. در این معنا حقمدار بودن، مسئول بودن نیز هست، فارغ از آن که به چه دین و ایمان و مسلک و فلسفه اخلاقی  باور داشته باشی.

این نمایش اشاره ای بر این حق دارد.

پی نوشت:
 هر دو این فیلم تاترها در سایت فیلیمو می‌باشد.
فیلیمو برای همراه اول ها این امکان را دارد که ماهی یکبار، به صورت روزانه هزار تومان، اشتراک بیست و چهار ساعتی لحاظ کند


  @parrchenan

سخنی کوتاه از  فیلم گناهکار (The Guilty) ساخته گوستاو مولر 

فیلم حول و حوش یک فرد و تلفن می‌گذرد.
 فردی که  از تلفن، روزگار می‌گذراند و روزیش از آن است. از پهنه وسیع آسمان به تنگنای قفسی و اتاقی در آمده است. عقابی که پرنده قفسی شده باشد.
فردی چون من.
 اما در این قفس با پهنه بیکران آدمی آشنا میشود
و هم گناه میشود با گناهکاری و میفهمد قضاوت مکن. مکن لعنتی
این فیلم برای من بسیار مفید بود
گاهی به چیزی چون رحم مادری تاریک، ساکت، تنها، نیاز پیدا می‌کنی
گاهی لمس میکنی، تشکیل قطرات عرق را بر پوست صورت و سرت
و گاهی اشتباه میکنی
سخت . سهمگین
و اثر گذار نخواهی شد، مگر آنکه اثر پذیری
از خود بگویی تا از دیگری بشنوی، تا بتوانی ناجی باشی
راه رستگاری ( رفتن به  سمت نور، شخصیت اصلی داستان در انتها فیلم)
از اعتراف به گناه و راستی می‌گذرد.
 سهیل صادق باش همیشه.
 و
آن ته لبخندِ رضایت را من میفهمم
 دلم بر سهیل و همکارانش سوخت، چقدر دَردیم ما
  در قسمتی از فیلم یاد یکی از تماس های خود افتادم که مصرعی از سعدی را چون مقدس ترین ذکر عالم، ساعاتی طولانی از نیمه شب تا صبح وردِ زبانم شد:
در میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم.

@parrchenan

نیمه شب در پاریس

فیلم نیمه شب در پاریس، ودی آلن

اگر اهل نوشتن و خواندن باشید، شما طنز گونه ای توأمان با یک جدیت و حقیقت پس هر گفتار، با نویسندگان دهه بیست قرن نوزدهم میلادی با این فیلم، آشنا میشوید.
اما نکته مهم نتیجه رمانتیکی و شاید کاربردی بود که ودی آلن تلاش داشت به مخاطبش دهد و آن نکته کمی نبود. این که دو نفر ازدواج کنند و سالها رنج بکشند و تجربه ای بدست آوردند و بفهمند یا نفهمند کجای کار را اشتباه کردند، یک سمت زندگی انسانی است و اینکه ودی آلن تلاش کرد به زبان هنر و از موضوع رُمانتیک این موضوع را شیر فهم کند.
 اینکه اگر دو تا آدم از بعد نرم افزار  و باورهای ذهنی به امر مشترک نرسیده باشند، چکش کاری هر یک دیگری را، راه اصلی نیست. تو بگرد، کسی را بیاب که از قدم زدن زیر باران، از نویسندگی، از شاعری لذت ببرد، اگر تو هم، اینگونه ای. نه اینکه کسی را بیابی که صندلی هجده هزار دلاری و دایرةالمعارف بودن و القاب برایش مهم است و این هر دو مجبورند ، دائم در حال چکش کاری هم باشند.
نمیدانم تا به حال صافکاری ماشین را دیده اید یا نه؟
 یک آلودگی صوتی دایمی است، از بابت چکش کاری بدنه ماشین ها. زندگی چکاش کاری هم شاید بهمینگونه.
@parrchenan

وست ورد

تحلیلی بسیار مختصر از قسمت اول سریال وست ورد

آدم ها دنبال معنا دهی به زندگی هستند، پس همچون خدایان یونان باستان که حوصله شأن سر رفت، شروع به آفرینش انسان کردند پس چرخه تکرار سیزیف وار انسان و تراژیک او رقم خورد.
اما سریال دو وجه مشخص دارد، اینکه ما گاهی خود را در زمره خدایان ببینیم و خلاقیتی بر خود فرض کنیم و قصه ای بسازیم و دنیایی چون (آنتونی هاپکینز) و یا در زمره اسباب بازی ها خود را بیابیم و بر خود اراده ای فرض نکرده، حتی وقتی فکر میکنیم در انتخابی گری ترین ( وجودی ترین) حالت انسانی خود هستیم. گاهی نیز در مرز این یا آن بودن گم( برنارد).
به دنبال یافتن معنا برای زندگی داستان گو شدیم و خدایان را نوشته و سپس همان خدایان زندگی انسان را در دست خود گرفتند.
شدیم اسیر قصه ها و کدام انسان است که در قصه ای زندگی نکند؟ که اگر در این حالت، زندگی کند در آزادترین مرتبه خود است و به ابر مرد نیچه نزدیک ترین.
این سریال آن قدر جای حرف زدن و فکر کردن دارد که من در قسمت دهم و انتهایی آن، به قدری فکر کردم که سر درد شدم. نمی‌دانستم از کجایش شروع کنم و از چه بنویسم.
اما وقتی از خودم این سیؤال را پرسیدم که سهیل از دیدن این سریال چه نتیجه ای گرفتی؟
 توانستم تا حدودی آن حجم از افکار و نماد ها را کنترل کنم.
۱.اینکه مرز میان قصه و غیر قصه را در زندگیم دائم تشخیص دهم یا در حال تشخیص باشم
۲.برای یافتن معنا به امر غیر اخلاقی تن ندهم.
اما این فیلم امر غیر اخلاقی را چه تصویر کرده است؟
تجاوز به حریم دیگری، چه در معنای کشتن و چه در معنای تصاحب تن دیگری.
این دیگری معنای گسترده ای دارد که تا مرز خیال امتداد می یابد.
و یک سؤال جدی نسبت به امر بازی، برایم شکل داد.
آیا کشتن شخصیت های مثلا بازی های پلی استیشن، امری اخلاقیست؟
اگر آری، پس من چرا از رفتارهای آدم های میهمان منزجر میشوم؟
 در زندگیم تقریباً هیچ گاه چنین بازی هایی نکردم و برایم قابل مفهوم نبود. جز زمان کودکی و آتاری ای که داشتم.

@parrchenan

کازابلانکا

از بعد سالها، کازابلانکا را دیدم و نتیجه گرفتم، بخاطر عشقِ به عشقت، حاضر باشی آن را بپرانی. این اوج عشق به خاطر عشق، و ایثار برای عشق است.
 همه غم‌های آن مهاجرین که در نگاه های الماس گونِ آمیخته به اشک، درخشش می‌گرفت، را نشان داد تا من اسیر لبخند، برگمان در خیال و خاطرات یوگارت، وقتی که با موسیقی سام رفته بود آن دورهایِ نزدیک، بشم.
 همه آن چشم های درخشان و غمینِ زیبا را همه اون نگاه های شرمگین غمگین را آورد تا چند دقیقه خنده عاشق و معشوق را بچشاند.
حالا اگر بوگارت عشقش را پَر نمی‌داد چه میشد؟
 معتقدم چیزی از جنس شعری که هایده و بنان خوانده اند میشد. 

آمد اما در نگاهش آن نوازش‌ها نبود
چشمِ خواب آلوده‌اش را مستی رویا نبود
نقش عشق و آرزو از چهرۀ دل شسته بود
عکس شیدایی در آن آیینۀ سیما نبود
لب همان لب بود، اما بوسه‌اش گرمی نداشت
دل همان دل بود، اما مست و بی‌پروا نبود
در دل بیزار خود جز بیم رسوایی نداشت
گرچه روزی همنشین جز با من رسوا نبود
در نگاه سرد او غوغای دل خاموش بود
برق چشمش را نشان از آتش سودا نبود
دیدم آن چشم درخشان را ولی در این صدف
گوهر اشکی که من می‌خواستم پیدا نبود
بر لب لرزان من فریاد دل خاموش شد
آخر آن تنها امیدِ جانِ من، تنها نبود
جز من و او دیگری هم بود اما ای دریغ!
آگه از درد دلم زان عشق جان‌فرسا نبود
ای نداده خوشه‌ای زان خرمن زیبایی‌ام!
تا نبودی در کنارم زندگی زیبا نبود

ابوالحسن ورزی


این شعر( حتما خودتون شخصا بخونید) از غیرتی منفی، شرقی ایرانی می آید و آن فیلم از یک مدارا و لاقیدی مثبت. اولی نابود کننده جان آدمی، دومی جلا دهنده جانها.( داستان این شعر هم، شبیه کازبلانکاست)

 آقا این فیلم را در اردیبهشت باران زده نبینید.

 

@parrchenan

بعضی وقت‌ها در تلفن ها با چنین جمله ای روبرو میشوم:
بیاییم ببرینش!

یکی از اقوام درجه یک،  و حتی درجه دو، خیلی حق به جانب بیان میکند که بیایند این فرد را ببرینش، و وقتی که می‌گوییم کار ما نیست، میخورد تو ذوقشان و دوباره حق به جانب میپرسند، شما پس چکاره اید؟


 و وقتی که حق به جانب شدی، امکان رسیدن به تفاهم اگر نگویم محال، که بسیار سخت خواهد شد.
اما همین که در سرزمین ناحقِ حق به جانبی گام برداشتی، امکان گفتگو و رسیدن به واقعیتی متناسب با آن خانواده ممکن میشود.
و ممکن، امکانات پیش رو خانواده را بر آنها احتمالاً عیان کند.
حق به جانب نباشیم، تا به آنچه امکان رسیدن داریم برسیم.

@parrchenan

پلتفرم

سهیل رضازاده:
تحلیلی از فیلم پلتفرم( به معنای سکو)

@parrchenan

برای تحلیل فیلم پلتفرم، راه به جایی نخواهی داشت چرا که از ابتدا فیلم خود را فیلمی نُمادین مطرح میکند. پر در پر از نماد.
خیلی ها از بستر جامعه طبقاتی و از این زاویه آن را نگاه کرده اند. اما من 
 در دو رویکرد کلی باور الاهی و الحادی آن را برسی میکنم و زاویه های دیگر را به گفتگو های شفاهی وامی گذارم:

منظری الهی
   دو نفر در این فیلم شوریدند. و به عدد ۳۱۳ رسیدند،
 عددی مقدس برای مذهب شیعه و سالی که امپراطور روم مسیحیت را پذیرفت.
 فردی که برای یافتن آسودگی و  آرامش انسان ها از رنج گرسنگی حاضر به قیام شده بود، از خون و جسم خود چون مسیح مایه گذاشته و در انتها، قیافه ای چون مسیح مصلوب شده که غرق خون است و از ریشش خون می‌چکد، شده بود. این قیافه، هزار سال بیشتر است که برای بشریت آشنا است. در مجسمه های مسیح مصلوب شده، هر کسی این چهره را دیده است.
 نیاز به مسیح و بازگشت کسی چون او در فیلم نشان داده میشود. کسی که کتاب دارد  و اهل آن است. داوطلبانه آمده است و حتی دن کیشوت وار و ابلهانه هم که شده میاید و چرخ را به گونه ای دگر رقم زند. بازی را عوض می‌کند.

برای رسیدن به این زاویه دید، بغیر از نشانه های بالا، مادر و کودک چون مریم و مسیح نیز می‌تواند نمادی بر آنچه گفته شد از جانب إلهی شد.
منظری الحادی:
تو نیاز به مسیحی زمینی و نه آسمانی داری و پیام او نه از آسمان که  از دل عمیق زمین به سمت زمین خواهد بود.
و پیام چیست؟
کودک. کودک انسان. و پیام‌بر کیست؟  کودک
کودکی که در زهدان تاریک مادر، همیشه منتظر رسیدن به نور و روشنایی و جهان است.
و نتیجه چه خواهی گرفت:
 ای انسان ، ای سهیل، حواست به کودک انسان، کودکی که هنوز زاده نشده، کودکی که یک قرن دیکر، هزار سال دیگر، n  سال دیگر متولد می‌شود باشد. حقش را،جهانش را، محیط زیست اش را، منابع اش را، و سنت‌هایی که حمایت کردی یا مخالفت کردی یا سکوت کردی و با این رفتار آنها را تایید یا از بین بردی باش. تو نسبت به او، به کودک انسان، مسئولی. سخت ترین مسئولیت تو فهمیدم این پیام است. تو به او مسئولی. اویی که شاید هزاران سال بعد از زهدان تاریک مادری پا به دنیا بگذارد.
و با توجه به برجسته کردن مهمترین عنصر و سائق غریزی انسان که گرسنگیست، بر من این را فهماند که حق او را پیش خور نکنم. 
از ابتدای قرن که فروید آمد ، اکثریت مکاتب روانشناسی، نسبت انسان را در مواجه کودک با والدین، بخصوص مادر، تقسیم بندی کرد.
 
و پیام از زیر زمین تا بالا احتمالاً مخفی شده در چنین نگاهی باشد.
 وقت آن است که به اخلاق مراقبتی که فمنیست ها بدان اشاره دارند، توجه کرده‌، آن را بشناسیم.
 عدالت، انصاف، اخلاق، این می‌گوید: 
 مراقب کودک انسان باش

از نگاه متفرقه:
به حقِ خود و آنچه که خود در ابتدا برای خود تعریف کردی( بشقاب غذای حلزون)، قانع باش تا ضعیف ترین هم از این سفره بهره ببرد. ( قناعت هم مفهومی دینی است).  پیرامون اخلاق مراقبتی ما دوباره به این مفهوم بهتر است مراجعت کنیم.
 و اما آشپزان
که بی نهایت تلاش و دقت و هنر نمایی دارند. مویی را بر نمی تابند. برای رسیدن به بهترین هنر خود، از هنر و موسیقی بهره میبرند.
تلاشی عظیم دارند. اما اما اما اما هزاران اما که به نتیجه توجه ندارند.
عملی را در حال انجامند که ته آن پر از جنایت است، پر از پلشتی است و در نگاه زمینی، این سخن کانتی را زیر سؤال می‌برد:
ما مأمور به وظیفه‌ایم، نه نتیجه.

 کمترین فیلم و داستانی دیده ام که این موضع کانتی را زیر سئوال ببرد و نگاه پیآمد گرایی و نتیجه گرایی را محترم شمرد. اینکه پیامد رفتار من رساندن پیام و سکو به بالا است. و نه انجام دادن وظیفه و فرستادن  سکو بی توجه به نتیجه به پایین.
 

@parrchenan

سیزن چهار خانه کاغذی

سیزن چهار سریال خانه اسکناس:

من در مواجه با اثر هنری به دنبال معنا هستم، و از فرم به راحتی عبور میکنم، و به همین دلیل، معمولا، از هر متنی حتی زاقارت، تلاش میکنم معنایی استخراج کنم.
در سیزن چهار ، فرم خوب نبود. و حتی دل آزار، اما محتوای، همچنان پُر بود.
احترام به دوستی، درگیر بودن و شدن عواطف و احساسات و حتی زندگی، بخاطر دوست و دوستی، همچنان نقش برجسته و بُن مایه معنایی این اثر را شکل میدهد.
دوستی و مفهوم آن، چیزیست که در این   سی سال، در کل جهان گویی احتمالاً  به واسطه جهانی سازی،  ظهور شرکتهای فراملیتی، ظهور پر قدرت فرد گرایی، و منفعت خواهی، کم رنگ شده است. مفهومی که مثلا در ایران از آن فیلم قیصر بیرون آمد و در ادبیات عرفانی ایرانی تا ادبیات یونان کلاسیک، نقشی اصلی و تعیین کننده در زندگی مردمان، معنا به زندگی میداد
 دومین مفهوم که در این اثر  بسیار برجسته شده است، نقاب آدم هاست. اینکه همه ما نقاب می‌زنیم و متناسب با شرایط میتوانیم دزد یا پلیس، خوب یا بد، اخلاقی، غیر اخلاقی، عوضی، یا منزه باشیم
اگر فهمیدم آنوقت متواضع خواهیم شد و
 موفقیت خود را مرهون شرایط خواهیم دید و نه تلاش و پشتکار خودمان. 
@parrchenan

مرد ایرلندی

فیلم
مرد ایرلندی

سه ساعت زمان فیلم بود و بعد از پایان فیلم، یک دپرسی همه وجودم را  فرا گرفت. تا دو سوم فیلم، فکر میکردم، فیلم درباره تاریخ ایالات متحده هست و زاویه دید اسکورسیزی به آن.
اما یک ساعت آخر، ورق برگشت. از اسکروسیزی رو دست خوردم و چون  انتظار این را نداشتم، عمیقاً وجودم را درگیر کرد.
در یک کلام بخواهم این فیلم را تعریف کنم: داستان طولانی ( با توجه به  زمان سه ساعت فیلم) از داستان کوتاه مرگ ایلیچ تولستوی بود.
تو دو ساعت با همه پلشتی که گنگستر فیلم، در آدم کشی از خود نشان داده، با او همراهی و حتی ته دلت با او یکی شده است و در جاده قدم به قدم با او حرکت کرده ای و یک جا می‌رسد که مجبور به انتخاب میشود. اینکه ریفیق را انتخاب کند، مرامی که سال‌ها برای آن نفس کشیده و معنای زندگی اش را با آن شکل داده یا  انتخاب دیگر.
باید ریفیق باز باشی، یا رفاقت عنصر مهمی از زندگیت باشد تا بفهمی اسکروسیزی با این فیلم، در حق رفاقت و مفهوم آن چه کرد! 
و وقتی نارفیقی کرد، گویی تا ابد، نفرین شد، این را ادامه فیلم و  در دوران کهولتی که تک به تک نشان می‌دهد  می‌توان یافت.
اسکروسیزی، با نشان دادن نقشه و جاده و  دو ساعت طول کشیدن تا به سرانجام و مقصد رسیدن ، نمادی برای زندگی و عمر انسانی، پوچی و بی معنایی آن تصویر کرده است. ته جاده زندگی به مقصد پوچی به نام مرگ می‌رسد.
پس تو در زندگی معنایی بیاب و با آن زندگی کن، معنا بیاب و نه بازی!
 سنکا، فیلسوف رواقی جمله ای دارد بدین منظور که در لحظه مرگ متوجه می‌شوی درست زندگی کرده ای یا نه.
 و این فیلم این لحظه ها را ترسیم کرده است. این سخن سنکا را سینمایی کرده است.
با خودم به پایان بندی این فیلم و فیلم ۱۹۱۷ فکر میکردم. در دومی، تو به یک درخت تکیه میدهی و تکیه گاهی ایمن می یابی و نفسی راحت می‌کشی و در این فیلم، با دری نیمه باز، و نفسی بیامده یا نیامده، نیمه فلج و مفلوک، رها میشوی.
این فیلم را دیدم و نتیجه گرفتم، که سهیل به گونه ای زندگی کن که در لحظه آخر عمر، تلاش ها و کوشش ها و رفتارهایت، خیلی عبس، و بی معنی برای خودت تلقی نشود. و اگر چیزی را معنای زندگی تعریف کردی، هیچ گاه، هیچ گاه پا بر روی آن مگذار. 
 اگر اهل ریفق  و دوست و دوستی و مرام هستید، این فیلم را پیشنهاد میدهم.

@parrchenan

فیلم ۱۹۱۷

از کاپ تا کیپ

 رضا پاکروان

بعد از مدتها که این کتاب دستم بود، خواندمش. چیز خاصی برایم نداشت، جز  انگیزه  و تقویت سفر با دوچرخه.
و این که نویسنده سفرنامه در پایان سفر به این نتیجه رسید، ایکاش، به جای رکورد گیری و سرعتی  وسریع رکاب زدن دنیا، آرام و بی دغدغه کشورها را رکاب میزد.
@parrchenan

فیلم ۱۹۱۷


فیلم خوبی بود، خوب به معنای شاعرانه. زشتی جنگ را شاعرانه نشان میداد. شعری ضد جنگ. اینکه تو هزاران کشته شدن ببینی، تجاوز و بی اخلاقی و دریدگی ها ببینی، مثل اکثر فیلم های ضد جنگ،  چنین نبود.
زشتی جنگ را با به تصویر کشیدن پوسیدگی جنازها نشان میداد. همان ها که در حالت عادی، قرار بود در زیر زمین و در خاک اتفاق افتاد و اکنون که جنگ شده روی زمین و در جلو چشم این ممکن شده است. تو از دیدن شکوفه های گیلاس و بریده شدن از تنه، چشمت پر آب می‌شود، از دیدن افتادن درختی ستبر هم، و در پایان فیلم بر تک درخت تناور و هنوز ایستاده، در زیر نور آفتاب با قهرمان داستان به آن تکیه میدهی. درخت و سبزی و ریشه در خاک ماندنش، میشود نمادی بر پایان جنگ.
شاید  به این دلیل من با قهرمان داستان همزمان با هم به آن درخت تکیه دادیم که فیلمبرداری خاص فیلم و شاتهای بلند آن در طول نزدیک به دو ساعت، مرا از سوم شخص غائب، به اول شخص حاضر، تبدیل کرد. و از مخاطبی غیر فعال به مخاطبی فعال تبدیل شدم و اینگونه از چیزی چنین زشت و زمخت، شاعرانگی زایند و به قول والتر بنیامین، استعداد شاعرانگی را بر مخاطبش ارزانی داشت.
من به آن درخت در زیر نور آفتاب مومن شدم.
این فیلم به روایتی، هانا آرنتی، هم بود، چرا که پاسداشت، دوستی بود. برای دوستی جان دادن.
این فیلم را دیدم و نتیجه گرفتم که جنگ کریه است، بخاطر همه جنازه های در حال پوسیدن که قرار بود زیر زمین باشد و اینک حتی روی آب در حال تجزیه شدن هستند. جنگ شوم است. به خاطر همه درختان قطع شده و جنگ با نابودی درخت نطفه اش بسته میشود.  از این فیلم آموختم، به پایان جنگ، هر جنگی، جنگ درونی خودم، جنگ بین زن و شوهر، بین دو راننده در خیابان، بین دو نفر، در پیاده رو، بین دو خانواده، احتمام تمام بورزم، بدوم تا پایان هر جنگی، تلاش تام و تمام داشته باشم، تا که از  تکیه زدن بر درخت سبز زندگی، آرامش یابم. 

@parrchenan

 

قصر شیرین

قصر شیرین
 رضا میرکریمی
  از صدا و سیما دیدمش.

خیلی خوب بود. فرم و محتوا، عالی بودند. اگر در انتظار گودو، شخصیتی هست که هیچ گاه نمی‌آید اما همه درباره او حرف میزنند، قصر شیرین برعکس آن است. درباره کسی حرف میزنند که رفته است.
 این فیلم تکریم مادری بود، بدون آنکه حاضر باشد، دیده شود. مثل خود مادر در زندگی واقعی.
اینکه یک مادر، اگر آگاه باشد، و تربیت واقعی کند، میتواند جهان پس از خودش را، حتی اثر مثبت بگذارد. حتی فردی که از او فراری بوده را رام کند. هدایت کند.
 این فیلم را دیدم و نتیجه گرفتم، آنقدر عمیق باشم و به  سخنان و رفتار خودم بی اندیشم تا اثر مثبتی برای فرزند انسان داشته باشم. در واقع هنرمندانه زندگی کنم، سناریو به سناریو بچینیم که اثر گذاریم افزون باشد، تا پس از مرگم حتی.
 این فیلم، تفسیر این شعر بود:

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست...


و نامی که پر از استعاره است‌‌ . قصر شیرین، تا دل تاریخ می‌برد. و برعکس تاریخ که خسرو را نام دارد، اثر گذاری را از شیرین می‌بیند.

@parrchenan

چرنوبیل

مینی سریال چرنوبیل
جمله فرم در خدمت محتوا، در وادی هنر دقیقاً در سریال  چرنوبیل پیاده شده است. چیزی که ایرانیان زیاد این بازی را بلد نیستند، یا بیشتر سمت محتوا غش میکنند و یا کمتر سمت فرم و از تلفیق این دو ناتوان.
 بعد از پایان سریال، مخاطب به هدفی که نویسنده میخواست بگیرد، می‌رسد:
حادثه چرنوبیل، آغاز فروپاشی شوروی بود. پاشنه آشیل اش شد.
یادمان باشد، شوروی، آخرین امپراتوری بزرگ جهان بود که فرو ریخت. این سریال یک هدف بزرگ داشت: این که سقوط شوروی را در معنا، کشف کند. این که دروغ، باعث فاجعه شده است. دروغی که یک ساعت پیش، ده ساعت پیش، ده سال پیش گفته شده است. تو با دروغ و تنها دروغ، تزویر و ریاورزی است که در جامعه ایدولوژی میتوانی به مقام های بالا  و رشد در طبقه و جایگاه و مقام  برسی و دست یابی!! مثل کارگر کفاش ریس شده‌( و اینها چقدر برای مای ایرانی آشناست). در واقع همان بحث قدیمی 
 متعهد یا متخصص.
 اینجا نشان می‌دهد که نگاه متعهدی چه بلایی بر سر یک امپراطوری می‌آورد. وقتی که از بیرون نسبت به حمله اتمی دشمن آماده هستی اتفاقاً  آن نگاه متعهدانه به ایدولوژی در طول ده سال، از درون آن بمب را منفجر میکند. فرایند متعهدانه و دروغ گویی توأمان با هم هستند.
قسمتی از سریال، کارگران، بسیار پر قدرت و شجاعت در برابر مقامات بالاتر ظاهر می‌شوند. و اتفاقاً مقامات، با آنها از سر راستگویی  راه  پیشه میکنند و اتفاقا فداکاری آنها به گفته سریال، بشریت را نجات میدهد.
 در جامعه آن روز شوروی گویی منابع قدرت پخش بوده و کسی توان قانونی فائق آمدن بر دیگری به واسطه قانون و نه پاپوش را نداشته است. و در عین حال ناتوان از دادن جایزه و مزد بودند. حتی معاون گورباچوف ناتوان از دادن جایزه به کارگران معدن کار بود. قدرتی که در دست همه هست و در دست هیچ یک نیست( باز هم برای ما ایرانی آشناست)
 جامعه شوروی را دروغ نابود کرد و دروغ چرادر این جامعه شکل گرفت؟ به دلیل ترس از، و رسیدن به بالا از طریق نزدیک کردن به، ایدولوژی. وقتی معیار حقیقت، واقعیت نمی‌شود و ایدولوژی معیار و عیار می‌شود، دروغ ها نیز  می آغازد. و تا ثریا میرود کج و هر کجی روزی خواهد فرو ریخت.
 

 این عیار ایدولوژی را میشود حتی امروز هم دید. کافیست نقدهایی که سایت های جمهوری اسلامی ایران  که برای این سریال نوشته اند را با نقدهای خارجی بخوانید و مقایسه کنید. در نقدها  ایدولوژیک، بیشتر نگاه تاریخی و کل کل کردن دو ابرقدرت سابق برجسته است و نتیجه نه کاربردی و عملیاتی که هیجانی و بی کارکرد است
 اما در نقد های غیر ایدولوژی جهانی، محور آسیب شناسی است. اینکه هر جامعه ای می‌تواند چنین سرنوشتی پیدا کند، اگر دروغ و نگاه ایدولوژی در آن حاکم شود، حتی کشور سازنده این سریال آمریکا.
@parrchenan

سریال خانه اسکناس

نقد سریال خانه اسکناس 
lacasa de papel 


چند وقت پیش، از من پرسیده شد که رمان ندیمه با سریالش فرقی دارد؟ موضوع یادم نبود، اما همین که به نوشت هایم مراجعه کردم، هم خوب یادم آمد چه فرقی داشته اند و هم از نگاه آن روزم لذت بردم. از همین جهت، نقد این سریال را برای سالهای بعد خودم هم که شده می‌نویسم.
برای نقد این سریال مواجه خودم، تجربه ام، خوانده هایم را لحاظ خواهم کرد،  و این روزها غرق در هانا آرنت هستم.

اولین مواجه من با اسپانیا، ایام دبیرستان بود، وقتی که فهمیدم آندولس چند صد سال دست مسلمان ها بوده است. چند کتاب پیرامون آن خواندم. دومین مواجه ام، وقتی بود که گزارش به خاک اسپانیا جورج اورول را خواندم و با نابودی دولت آنارشیستی آن اشک ریختم. اسپانیا رنگ و بویی دیگر گرفت. چپ. سرخ، معتقد و راستین به آرمان های عدالت طلبانه.
و این روزها با این تاریخچه ای که ذکر کردم، سریال خانه اسکناس که ساخته کشور اسپانیا است را میبینم. سریال اکشن و پلیسی و جذابی است تا قسمت های پایانی قسمت اول، که موسیقی  بلاچو( خداحافظ ای زیبا) را در فیلم آورد. 
 بسیار معنادار و هدفمند.این موسیقی را سال ۸۸ به گوشم خورده بود.
موضوع ناگهان عوض شد. پول، اسکناس، سرمایه، لباس های قرمز، نقاب، اسپانیا و تاریخچه چپی آن و ... در یک پازل  ریخت سرم و فلسفه پشت آن به ناگاه، معلوم شد، نمادهایی کشف شد. این که دو سال پیش، بحث جدایی کاتالونیا پیش آمد. اینکه هنوز اندیشه های چپ در این کشور زنده است. دولتی سوسیالیست در آن بر سر قدرت است و مبارزه مدنی هنرمندانه این کشور با سیطره کاپیتالیسم هنوز ادامه دارد.
قسمت دوم را با اشتیاق به تماشا نشستم‌. باز در قسمت‌های پایانی فیلم، موضوع عوض شد. پایان بندی بی نهایت بدی پیدا کرد که با فرم واقعیت، گویی اصلا هم خوانی نداشت.
موضوع این بود که پلیس های با وجدانی پیدا شدند که با چریکها، همدلی کردند. مردم، عاشق دزدها شدند و دروغ های پلیس، پلیس را منفور مردم کرد.

درس گفتارهای هانا آرنت را گوش میدادم، اینکه هانا در دادگاه آیشمن، در گزارش به روزنامه با نام ابتذال شر، آیشمن را فردی معرفی میکند که اهل رفتار است و نه عمل( در فلسفه آرنت، رفتار در حوزه خصوصی است و عمل در حوزه عمومی و ارتفاع دهنده آدمی)
آیشمن رفتار بی تفکر دارد و قابلیت تشخیص درست از نادرست را ندارد و تنها وظیفه اش را که به او محول شده است، انجام میدهد.

دکمه پاز درس‌گفتار را میزنم و پرتاب میشوم سه سال پیش.
با مأمور کلانتری به مأموریتی می‌رفتیم. همین ایام اسفندماه بود و بازار دست فروش ها داغ. پلیس آمده بود و داشت مانع کاسبی آنها میشد. پلیسی که با من در ون نشسته بود، گفت بدبختا شب عیدی چیکار کنند؟
من متعجبانه گفتم آره سخته، کار شما سخت تر که باید برید با آنها برخورد کنید.
 به ناگاه گفت نه اصلأ من وظیفه ام را اجرا میکنم آنچه دستور آمده، بقیه اش به من ربطی ندارد!!
( باید در فلسفه هانا آرنت نفس کشیده باشی تا بدانی این فرد چه کفت، از چه ابتذالی صحبت کرد و اینکه رفتار و عمل یعنی چه، زحمت یعنی چه و ما تنها در رفتار پیشا انسانی در حال زحمتیم)

قسمت انتهای سیزن دوم سریال به ناگاه برایم باشکوه شد. پر جلال و جبروت شد از نگاه آرنتی که به پایان بندی به ظاهر مسخره آن نگاه کردم دیدم کارگردان هنرمند فیلم، تلاش دارد به نیروی نظامی، به پلیس، به اهل وظیفه متذکر شود که: رفتارِ با تفکر داشته باشید، اهل عمل شوید و قوه تشخیص درست از نادرست را در خود خاموش نکنید.
در سریال وقتی پلیس داستان به واسطه عشق، همه معاملات را بر هم می‌زند. به خاطر دوستی، لب خاموش میکند، معنا و مراد دوستی از نگاه آرنتی را کارگردان برجسته‌ میکند. ابتذال شر را با این پایان بندی درخشان مانع میشود.
 از این لحاظ و پس از مواجه با تجربه خودم، این سریال را دوست داشتم. یک اتوپیای دوست داشتنی که  بعضی به رفتار خود فکر میکنند و قابلیت کشف غلط از درست دارند.
 باید ببینم کارگردان برای سیزن سوم، چه فلاسفه ای را برجسته خواهد کرد.

@parrchenan

گسست و انسان در عصر ظلمت

پیمان، پیام داد، ببینش. و پیمان برای من از جنس وزنه هایی است که امکان تعادلم را در پرتابی بودن برقرار میکند. در زمان و مکانی که نمیدانم چه کنم، او راهگشاست.
کتاب انسان ها در عصر ظلمت هانا آرنت را تازه تمام کرده بودم و سخنی از برشت را درک نکرده بودم:
« چگونه خوب نباشید»!
«چگونه خوب نبودند موضوع  [نمایشنامه]یوحنای مقدس کشتارگاه‌ها ست. نمایشنامه عالی که برشت در اوایل کارش نوشت و در باره دختری اهل شیکاگو ست که در ارتش نجات کار میکند و آموخته است که آن روزی که باید جهان را ترک گویی،اینکه جهانی بهتر پشت سر به جا گذاشته ای تاثیر بسی مهمتری خواهد داشت از اینکه آدم خوبی بوده باشیم».

و پس از پایان فیلم این جمله را درک کردم.

بعد از اتمام کتاب شروع به دیدن فیلم پیشنهادی پیمان، با نام detachment( گسست) شدم.
جاهایی از فیلم خودم را هنگامی که مربی بچه ها بوده و یاد یکی دوباری که نیمه های شب در حال خودزنی، پسرکی راملاقات کرده و غرق خونشان به گفتگو نشسته بودیم افتادم.
فیلم پر از استعاره و نماد است.
فیلم، تنهایی محض انسان، و نیاز وافر او به محبت، به دوستی و نه عشق!! را نشان می‌داد. عشق را آفتی از برای دوستی تعریف میکرد. و در آخر، انسان را با ته‌نایی اش، تنها می‌گذاشت.
« مرگ شر است و شر علا کشتن »
، حتی کشتن خود،  این فیلم، معنایی دوباره کرد.
انسان رنجور را پاییز دید، پاییزی که چون بهار، نقطه اعتدال دارد، ولرم  سرد است، از تابستان رانده و به زمستان نرسیده.
انسانی که مولوی ترسیم میکند، انسان، عاشقی چون بهار است و انسانی که این فیلم بیان میکند، انسان رنجور دوستدار محبتی است که از جنس پاییز است. انسان مدرن از جنس پاییز است نه از جنس بهار.
شاید امسال با آمدن بهاری چنین بی‌معنا در زمانه ای کرونا گرفته، معنای انسان نه عاشق اما در محبت و پر از رنج و محنت پاییزی را فهم کرده باشیم.
در فیلم ما سه شخصیت زن داریم که عاشقی میخواهند و مالکیت و تصاحب کردن و مردی که فقط محبت و مهربانی میخواهد، از برای خود و دیگری.
احتمالأ به همین دلیل فضای غیرفمینیستی ، نام این فیلم درخشان را کمتر شنیده ایم.

اگر سنخ روانی فسرده یا در مود پایین خُلقی هستید پیشنهاد دیدن این فیلم را نمیدهم.
 بعد از دیدن فیلم دلم پر از گریه بود و نبود کسی که با او قسمتش کنم. 
این فیلم را بعد از هانا آرنتی دیدم که به طور فلسفی، روابط و عواطف انسانی را برجسته کرده است و احتمالاً به همین دلیل اینگونه هوای گریه داشتم.

انسان در عصر ظلمت چیزی شبیه تذکره‌الاولیا عطار است. شخصیت های را هر دو برای آموختن به انسان ها معرفی میکنند و  آرنتِ مدرنِ فیلسوف، گویی که عطارِ کهنِ عارف.
جنس سخنان و ادبی بودن آن هر دو یکیست. تکریم انسان با عواطف و احساسات و کرامت انسانی.
 احتمالاً این کتاب تأثیر عمیقی در زندگی ام بگذارد.
برشهایی از هر بخش کتاب و کلمه ای در معنای تفسیری خودم:

بخش والدمار گوریان
.
[خجالت]
«آنچه بیش از هر چیز او را به وحشت می انداخت خجالت زدگی بود وضعیتی که در آن کسی را خجالت دهید یا کسی او را خجالت زده کند.»
[فراموشی]
«از گفتن این نکته نمی‌توان پرهیز داشت که برای گوریان هیچ جنایتی غریب تر از فراموشی در جهان نبود چه بسا یکی از بنیادی ترین جنایت ها در روابط انسانی».

بخش برشت

[معنایی دیگر از مرگ خدا]
«از اینکه آنچه نیچه مرگ خدا نامید لزوماً به نومیدی نمی‌انجامد بلکه به عکس از آنجا که هراس از دوزخ را نابود میکند میتواند سرخوشی مطلق ، « آریِ»تازه ای به زندگی به بار آورد»
[مهاجران]
«اغلب کشورهای شان را بیش از کفش هایشان عوض می کردند» 

بخش والتر بنیامین

[خودکشی]
«گزارشی از وین در تابستان ۱۹۳۹ خواند که می‌گویند شرکت گاز محلی «ارائه گاز به یهودیان را متوقف کرده است مصرف گاز جمعیت یهودی موجب ضرر شرکت‌گاز شده است زیرا یهودیان بیشترین مشتریانی بودند که قبض های گاز خود را پرداخت نکرده اند یهودیان از گاز به ویژه برای دست زدن به خودکشی استفاده کرده‌اند» اینجا نیز سایه های جان باخته به یاد آورده می‌شود که تنها در میدان قربانی گاه زمان حال خونش ریخته شده است... امید تنها به نومیدان داده شده است (کافکا)»
[نوشتن]
«امتناع ننوشتن، چنان که گویی آنها تنها با نوشتن بود که از شر الهام شان خلاصی می یافتند...به بیان دقیق تر نومیدی در اینجا دشمن زندگی و نوشتن شده است نوشتن در اینجا تنها مهلتی داده شده است مثل مهلتی که کسی درست کمی بیش از حلق آویز کردن خود برای نوشتن واپسین وصیت نامه دارد»

بخش بروخ

[عیار شر]
«مرگ، شر است و شر اعلا کشتن»

بخش دینسن
[قصه]
«اگر آن طور که فلسفه دینسن القا میکند زندگی هیچ کس چون آن نیست که فکر کند قصه سرگذشتش گفتنی نیست آیا نمی توان نتیجه گرفت که زندگی میتواند و حتی باید به سان قصه زیسته شود؟»
[معنای زندگی]
«میان اندوه و هیچ من اندوه را انتخاب می‌کنم (فاکنر)»
«بدون تکرار زندگی در تخیل شما

 و هرگز نخواهید توانست به طور کامل زنده باشید... به زندگی وفادار باش داستان خلق نکن بلکه آنچه را زندگی به تو می دهد بپذیر. ارزش هر چیزی را که هست به خودت نشان بده با به خاطر سپردن و تامل کردن بر روی آن و سپس تکرار شده در تخیل این راه زنده ماندن است و زیستن به معنای سراپا زنده بودن از آغاز تا پایان زندگی »

بخش یاسپرس
[بدفهمی]
«سخن هگل در بستر مرگش معروف است،که هیچکس جز من مرا نفهمید و او هم مرا بد فهمید»

بخش جوزپه رونکالی

[عدالت]
«عدالت بر نیکوکاری مقدم است»

بخش لسینگ
[دوست و نه برادر]
«با این همه او که در غایت ستیهندگی، جدلی بود تنهایی را بیشتر تاب می آورد تا نزدیکی مفرط برادرانه ای که همه تمایز ها را می زدود... او می خواست دوست بسیاری کسان باشد ولی حاضر نبود برادر کسی شود»
«از نظر تاریخی انسانیت در شکل برادری همواره در میان مردمان رنج کشیده و بردگان ظهور کرده است»*

پی‌نوشت:
*به تاسی از کتاب یک حرف صوفیانه ، اینگونه نگارش شد.

@parrchenan

رهش و فری‌سلو

رهش
رضا امیرخانی

بعد از صعود به قله دماوند به همراه اعضای کوهنوردی دانشگاه بهشتی، از همنوردان جوانم این کتاب را هدیه گرفتم.
و این هفته در اوج گرفتن کرونا به اتمام رساندم.
از امیرخانی دو کتاب دیگر نیز خوانده ام. نویسنده خوبی است. تاریخ و فرهنگ این مملکت را می‌شناسد و بلد است که چگونه از این بلدی در رمان هایش استفاده کند. اما از لحاظ معرفتی و سیاسی پا در هواست، هم دوست دارد اینوری باشد هم آن وری، اصول گرای اصلاح طلب باشد و هیچ یک نباشد.
و  این پا در هوایی اش در جای جای کتاب مشهود است.
برای نوشتن این کتاب نسبتا اطلاعات دقیقی از کوهنوردی و  خط الراس توچال و وسایل صخره نوردی گرد آوری کرده است و اگر کوهنورد تهرانی باشی از خواند آن لذت می‌بری.
یکی از دلایل انتخاب این کتاب از سوی دانشجویان به عنوان هدیه، از برای من احتمالأ به همین دلیل باشد.
 این که شهر  تهران در مواجهه و متخاصم با طبیعت است و کوه، نماد مقاومت. تعارضات شهری و فرهنگی و مهاجرتی که در این ابر شهر در حال وقوع است را  زیبا و داستانی و تاثیر گذار بیان کرده است. و کوه را نماد نجات این انسان شهری زده میداند. اما نویسنده آخر داستان گیر میکند، هر چه از بدی های شهر گره زدست  و بافته است اینک برای راه نجات به در بسته میخورد، پس، راه را نه در واقعیت که در سورئال می یابد، اینکه منجی، که بخصوص در ادبیات شیعه ، حضوری پررنگ دارد، تنها راه نجات است.
در واقع نویسنده به یک ناامیدی از انسان ایرانی و حاکمانش دست یافته است و تنها راه را در حضور منجی میداند.
در واقع گویی نویسنده به این باور رسیده است که برای زدودن این پلشتی که شهر را فراگرفته است، تلاش ما اثری ندارد.
به قول هیئتی ها، صاحبش باید برسد.

شاید این پایان بندی کتاب که تلاش ما، به عنوان، مردم و شهروند این سرزمین اثر ندارد را بتوان در کم رنگ بودن حضور در انتخابات نود و هشت دید. مردم هم داستان با نویسنده شده اند. اما اینکه با او در جهت حضور منجی اتفاق نظر داشته باشند، در روزها و سالهای آتی در جهت پر رنگ شدن یا کم رنگ شدن ایمان مذهبی باید جست.

این کتاب را که خواندم، نتیجه گرفتم، این سبک زندگی که آمیخته با کوه و طبیعت و فرار از ترافیک  بوسیله دوچرخه است. سبک متفاوت اما متناسب برای نیالوده است. نیالودن ریه کودکی. کوه و کودک دو معیار مهم در انتخاب ها و سبک زندگی میتواند باشد، به قول نویسنده حق با کسی است که کودک دارد.


@parrchenan

یک حسن کتاب آن بود که ساختار کلمه  را بصورت معمول ننوشته بود.
مثلاً آشپزخانه را آش‌پز‌خانه نوشته است.
یا دیروز را دی‌روز.
حسن این ساختار سکنی آن است که مرا تا حدودی به کلمه حساس میکند و اجازه تفکر در کلمه میدهد و  اجازهمیدهد تاریخچه‌ی کلی کلمه را حدس بزنی.
چه فایده دارد؟
احتمال اسیر شدن در کلمه را کاهش می‌دهد. ما انسانها در کلمه ها اسیریم.
با این نوع نگارش از این اسارات کم کم خارج می‌شویم و به همه چیز میتوانیم تفکر کنیم، بدون بند اسارات در کلمه بودن، در واقع نوعی سبک زندگی می‌دهد

فیلم مستند فری سُلُو( اسکار ۲۰۱۹)
درباره صعود از یک دیواره بسیار بلند و سخت بدون حمایت و طناب یک فرد صخره نورد است.

اینکه تو سه هزار متر و چندین ساعت بدون هیچ نوع حمایت در ارتفاع بمانی و راه به جلو بری و امکان بروز خستگی را از خود سلب کنی و اینکه اولین اشتباه آخرین اشتباه تو خواهد بود.
یک سخنی در ادبیات و روانشناسی و عرفان های تازه عرصه شده، بروز پیدا کرده است با این بیان که: من به اشتباهات خود افتخار میکنم...

این فیلم در مواجه با این نگرش است:
اشتباه تو آخرین اشتباه تو است. پس دقت کن، پس برنامه ریزی کن، پس تلاش کن، پس تمرین کن، پس مسئول باش تا زنده بمانی، تا آسیب نزنی.
اما نتیجه دومم از فیلم:
بی معنایی زندگی در هدفی چنین خطرناک است.
اهداف والایی که از گذشته های دور بشریت، از آنان که در راه باورهایشان ایستادن و جان دادند تا انسان پست مدرن که هدف اش از زندگی صعود سلو است در بی معنایی زندگیست.  با یک تفاوت مهم، آنهایی که از برای باورهایشان خطر کردند، احتمالاً شیمی خونشان به پُری این هدف بی معنایی زندگی خونِ فرد صعود کننده سلو نبوده است.
در واقع این فیلم یک چیز دیگر به من می‌گوید. هدف زندگی تو آنچیزی است که در خون تو و شیمی خون تو به گردش در می آید. 
حال که شیمی خون ملاک و هدفی برای زندگی میشود آن زمان است که رفتار جنون آمیز این فرد معنا دار می‌شود، و در راه خدا  در راه خلق، در راه آرمان ، در راه آزادی در راه عدالت، در راه وطن و... کم معنا.
این معنای جدید که انسان پست مدرن بدان دست یازیده است:
معنای زندگی به مثابه شیمی خون هر فرد است
و جایزه اسکارش شاید به همین دلیل باشد.
پنهان در لایه های زیرین معرفت شناسی انسان جدید.
همچون خون پنهان در وجود انسان.

بسیار ملموس، عینی، واقعی و همه فهم می‌شود چون همه ما خونی در رگ داریم و در نتیجه‌ قابل لمس. بر عکس همه ایسم های دیگر که صدها و هزاران سال مردم معنای زندگی را از آن می‌گرفتند.

@parrchenan

تنها خرچنگ خانگی لای ملافه ها خانه می کند

دیشب به لطف پیمان، جشنواره تاتر فجر رفتیم.
نام تاتر :
تنها خرچنگ خانگی لای ملافه ها خانه می کند
و از خطه جنوب کشور ( احتمالأ بندر عباس)، متاثر از نمایشنامه اتلو و موسیقی زنده بسیار خوبی داشت که چفت نمایش شده بود و یکی از اجزای مهم آن.
موضوع تاتر با توجه به نمایشنامه اتلو، پیرامون خیانت زناشویی بود و بومی شده آن با بافت جنوبی اش و انصافاً خوب از آب درآمده است. بخصوص که پیرامون زندگی چترباز ها و شوتی ها و قاچاق برها ساخته و پرداخته شده.
ای کاش میشد این تاتر ها رو این طبقه های اجتماعی هم می‌دیدند، اواخر تاتر که تقریباً داستان مشخص شده بود یاد یکی از تلفن هایم افتادم که چند ساعت نیمه های بامداد، برای آن وقت گذاشتم.
مردی مست و تیغ بدست بود که تماس گرفته و می‌خواست رگ خود را بزند.
با نامزدش بهم زده بود و قصد جان او را  نیز کرده بود.
وقتی علت را جویا شدم با همان لحن کشدار و خواب زده مستی اینگونه پاسخ داد:
«با وی پی ان به تلگرام وصل شدم، وی پی ان پُرن بود. رفتم توش چرخ زدم،  فیلم های پُرن  ایرانی هم داشت، تو یکی از فیلمها، آخ چشمت بد نبینه،  چهره نصفه نیمه نامزدم بود...»
به وضوح مستی و پارانوئیدا، او را به مرز جنون کشانده بود.

با خودم فکر کردم، حاکمیت آمد تلگرام را فیلتر کرد و تلگرام وی پی ان های خاص خود را گذاشت و گاهی این وی پی ان ها، ناخواسته ، تبلیغ کانال های پُرن و صیغه و... است و جامعه بیمار  و بهداشت روانی ناقص ما  را از چاله به چاه انداختند و  افرادی چون همین مرد مست، را به سمت قتل خود یا دیگری می‌کشاند.

حسن بزرگ این تاتر آن بود که به جامعه  و تماشاگران ایرانی حالی میکرد،« دهن بین مباش؛ با فردی که مشکل پیدا کردی ابتدا گفتگو کن».
دهن بین بودن صفت دنیای شرقی  و ایرانی و بدَوی ست.
اتلو نیز سرداری مغربی در لشکر ونیز بود.

@parrchenan

خط باریک قرمز

در جشنواره امسال، فیلمی مستند به نام
«خط باریک قرمز» دیدم.( لطفاً ببینیدش)

این چند سال که در وجب به وجب کشور رکاب زده ام، چیزهای زیادی را مشاهده کرده ام. یکی از آنها تغییر معماری پارک ها در شهر های تازه تاسیس و جدید کل کشور است.
مثلاً تا سالها، الگو پارک سازی، پارک شهر یا پارک عودلاجان تهران بوده و بسیاری از شهر ها پارک های به نام پارک ملی  با الگو برداری از این پارک را ساختند. اما چند صباحیست، این الگو عوض شده است و در پارک های معماری ساز، یک قسمت تاتر گونه، یعنی یک سِن و یک دایره هایی پیرامونش در پارک گنجانیده شده است.
البته احتمالاً چون الگو برداری از نقشها و معماری های پارک های غربی است، این قسمت پارک و این سازه به بی استفاده ترین قسمت پارک تبدیل شده است.

با رکاب زدن و دیدن این شهرها و پارک ها، از خودم سوالی می‌پرسیدم:
مگر کارکرد تاتر چیست که در متد جدید پارک سازی محله ای و شهری، معماران غربی، یک یا چند محوطه تاتری را برای آن لحاظ می کنند. مگر تاتر یک هنر بامزه طوری نیست؟
اینکه گاهی اوقات فراغت مان !! را با آن پُر کنیم؟

پاسخ این سئوالات را هنگام دیدن این فیلم با همه وجود یافتم.
این که کارکرد پیامبر گونه تاتر، در بطن و وجود انسان چگونه اتفاق می افتد. این که تحول انسانی با ابزاری به نام تاتر و اجرای آن امکان وقوع می یابد. این که چسب اجتماعی، محله ای، ملی شاید مهمترین ابزارش تاتر باشد، پس در هر محله برای مردم همان محله تاتری واجب می‌شود تا مردم محله چسب خود را پیدا کنند، پس به خیل زیادی از کارشناسان تاتری نیاز پیدا میشود، پس دانشگاه ها، کارشناسان تاتری را تربیت میکنند.

این فیلم از لحظه حضور یک گروه تاتری در کانون اصلاح و تربیت تا انتهای اجرای گروه را به تصویر میکشد.
و من چشمانم دریای آب شده بود، چرا؟ چون با عمق وجودم، آن «رنج‌درد ی» که مربی تاتر برای بچه ها میکشید را می‌فهمیدم.
او قسمتی از عمر خود را با آنها شریک شد.
و مطمئنم تا سالها و حتی ده‌ها این کار و اعضایش او را رها نخواهند کرد، او چیزی گم از وجودش را که با واژه بسیار مبهم میخواهم بیان کنم با چیزی گم تر از وجود بچه ها گِره زد:
 او روح خود را با روح آنها گره زد.

در واقع کارکرد اصلی کانون اصلاح و تربیت، کارکرد اصلی آموزش و پرورش، این است:
چگونه زندگی کردن را فردی کاردان و دلسوز بصورت صد در صد کیفی به کودک( فرد زیر هجده سال) با کمک دوستان داوطلبش و یک گروه منسجم، نهادینه کنی.

چند گزاره از فیلم:
فردی که به دلیل لواط در کانون بود در پاسخ به این که با دخترها هم..
پاسخ داد:
بچه های پایین شهر، اصلا با چیزی به نام دختر کار ندارند.( ای کاش به جای کلمه شرعی لواط، کلمه قانونی تجاوز را به او فهم میکردند)
فردی که به دلیل قتل در کانون بود:
اگر این تاتر را قبل از نزاع اجرا کرده بودم، این جنایت را مرتکب نمی‌شدم.
فردی دیگر:
من در هنگام اجرا تاتر، در بیرون زندان، امکان فرار کردن را داشتم، اما به عشق اجراهای تاتر و تشویق انتهایی تماشاگران، فرار نکردم.


به نظرم راه برون رفت ما از این بن بست اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و حتی اقتصادی کشور، راه چابک و چالاک تر، جدی گرفتن امر تاتر در مدرسه، محله، شهر و روستا هاست.
 ورنه هر روز بر امر بدیها، مهاجرت ها، فقرهای مالی و فرهنگی... افزون تر خواهد شد.

 در حال حاضر نقش تاتر را در کشور ما به نظرم، هیئت های مذهبی و تکیه ها، در یک برهه دو ماه  کشور بر عهده گرفته اند که با نظام مردسالارانه ما و غیر دموکراتیکش  همخوان است. 


آخر شب زنگ زد
 زنی افغان بود از ورامین( بیشتر بچه های کانون از ورامین و شهرک های اقماری تهران بودند).
مشاوره میخواست
 پسر هجده ساله اش روزگار او و دخترانش را سیاه کرده بود.
یک دیالوگ از این تلفن و تامام:
:« دخترم را هفت سالگی شوهر دادم!!!( در همین تهران و نه قندهار!!)
من( با چشمان گشاد): هفت سال!!؟
آری، ده میلیون گرفتم و دادمش، بعد که همسایه ها بهم گفتن چکار بدی کردم، همه زندگی ام را فروختم تا ده میلیون او را جور کنم و دخترم را نگه دارم. الان هم این پسر گیر داده این دو تا را( دختران ۱۲ و ۱۴ساله) را شوهر خواهم داد( هر کدام بیست میلیون قیمتشان است)، خودم و خواهرانم هم مثل کنیز و برده در ده و یازده سالگی( فروخته شدیم) شوهر کردیم.
( زن سی و چهار سال سنش بود و بیست و سه سال بود که از ازدواج  او با فردی معتاد می‌گذشت و مادر سه بچه بود، یعنی سه سال کوچکتر از من).


و تامام.

@parrchenan

تاتر مادر نزاییده

تاتر مادر نزاییده
یکی از بهترین تاترهایی بود که این چند صباح دیده ام، متنی سنگین، اجرایی عالی و تاتری قوی.
پر از استعاره.
به لطف نمره خوبی که مجید اصغری، منتقد گروه تاتری تکریت به این تاتر داده بود، با این نمایش آشنا شدم. پس از دیدن تاتر نقدش را خواندم،البته که من تمایل دارم بیش از آنچه که او دیده بود ببینم.
این که مام وطن جای همه است. جای راست_ چپ، مذهبی_ لائیک، خودی_ غیر خودی ، فارس_ غیر فارس ...و قرار نیست کفه ترازو به نفع یکی سنگینی کند.

در طول برج گذشته چندین مطلب اینگونه نوشتم و کلام را نمیخواهم به تکرار بکشانم. انتظار نداشتم متنی چنین پست مدرن مرا در انتهای تاتر چنین تحت تاثیر قرار دهد.
اگر دلتان برای مام وطن، از برای سرزمین، میلرزد، دلنگرانش هستید و می‌شوید، پیشنهاد اکید از برای دیدن این تاتر را برایتان دارم. این تاتر تا نیمه برج بهمن تمدید شده است.


ساعت از یک بامداد گذشته بود و با همکارم مثل دو همسایه دیوار به دیوار صحبت کردیم. تلفن ها کم شده بود و میشد گفتگویی داشت که زنگ تلفن رشته کلام را باطل نکند.
پرسید: سهیل چرا مهاجرت نکردی؟
اینجا را دوست دارم و حس رضایت از خودم را در این‌جا میتوانم تولید و باز تولید کنم.

مام وطن و سرزمین برای کسی که کشور را وجب به وجب رکاب زده  جنسی دگر دارد.

@parrchenan

داستان ندیمه جهان با من برقص

رمان داستان ندیمه
اتوود

سریال ندیمه را چند سالی است که میبینم. سبزه آخر که به پایان رسید، به خود گفتم، سهیل برو رمانش را بخوان.
هر دو، باشکوه بودند. هم سریال و هم کتاب. اما کتاب، شخصیت داستان را واقعی تر  و حقیقتی تر پردازش کرده است و سریال، هالیوودی و قهرمان پرور.
از این کتاب برداشت های بسیاری میتوان کرد.
 اینکه آدم، خیلی یواش یواش، به شرایط وحشتناک عادت می‌کند. برای من این  مهم ترین معنای از کتاب بود. بخصوص که انتهای کتاب با سریال بسیار فرق دارد.
 درس خوبی بهم داد: اینکه تو خیالت را بپرور و پرواز ده تا صد و پنجاه سال دیگر و از آن زمان با نگاه تاریخی به امروز بنگر. آنگاه این نگاه تاریخی می‌تواند دستگیرت باشد از جهت یافتن زندگی رئال و و متناسب با واقعیت.
این که تو لازم نیست هدف های کلان و انقلابی از برای زندگی خود بسازی. چرا که اگر نتوانی به آنها برسی که احتمالاً نخواهی توانست، آن وقت، به ته ناامیدی و افسردگی که موجودی است آویزان و بی صورت و دار زده، خواهی رسید.
فقط کافیست یک هدف برای زندگی خود داشته باشی
 اینکه اجازه ندهی آن لعنتی ها لهت کنند.
آن لعنتی ها، می‌تواند هر شخص و واقعیت و موقعیتی باشد.
فقط کافیست اجازه ندهی که لهت کنند.
بقیه زندگی را سعی کن از آن لذت ببری.
حتی با حداقل ترین ها
 آن وقت است که راه نجات را پیدا خواهی کرد.

به خوانندگان پرچنان که این سریال را دیده و پسندیده اند پیشنهاد خواندن این کتاب را دارم چرا که جان سریال با جان رمان بسیار متفاوت است. جان سریال، بیشتر پیرامون فرزندآوری است و جان رمان، در رهایی از حرامزاده‌ها، در یافتن خوشی در حداقل شرایط ممکنه. زندگی چیزی چون یافتن خوشی.
###
جهان با من برقص، فیلمی از سروش صحت را دیدم و از دیدن آن به خانه راضی بازگشتم.
اگر کتاب درد جاودانگی اونامونو را خوانده باشید، کمک شایانی میکند به فهم این فیلم. این که همه این جهان و فهمیدن آن ناشی از حضور زنده و حاضر من است و من که نباشم، گویی چیزی نیست. با حضور من خر، گاو، ریفیق، دعوا کردن، درخت، آواز، موسیقی و...معنا میابد و بی حضور من گویی اینها نبوده و نیستند. پس بجنب و زندگی کن بی ارزشگذاری این خوب و آن بد. این چِت است و بنگ میزند آن نه. این پلنگ اینستا است و آن نه. این رپ دوست دارد و آن سنتی، این نسل گودزیلا هست و آن نه. این بخاطر کارخانه ات دوستت دارد و آن نه.
 بدون این معیار و خط کشی ها، زندگی کن.
یک نسبی گرایی اخلاقی داشته باش و زندگی کن ورنه شاید دو ماه بیشتر نباشی و دیگر همه اینها هیچ است، گویی نبوده و نیست.
این فیلم تعریفی تمام قد از نسبی گرایی اخلاقی بود. هیچ چیز بد و خوبی نیست. 
حتی تو میتوانی اتاق مهمان داشته باشی و در طویله دورهمی بگیری، میتوانی ریفیق هایت باشند و تو با خری و گاوی ریفیق هم باشی و معیارهای معماری و مهمانی و حتی گونه ای را برهم زنی.
در چه صورت؟ وقتی که ملتفت شوی، زندگی عنصریست که به زودی از دست خواهی داد.
 پس آنگاه حتی مشتاق دیدن دعوای دوستانت میشوی. دور هم جمع شدن دوستانت.
سروش صحت، یک چیز خاص به من گفت:
دوستانت را نگه دار، حتی در خشم ها و غم ها و عصبانیت ها.
پی‌نوشت‌
#عاشق درخت بلند والای وسط باغ شدم.
#لحظه دار زدن جهانگیر متاثر از  کتاب و فیلن مردی به نام اوه بود.
#و این جهانگیر، عارفی نه از نوع گذشته تاریخی این سرزمین که از جنس دیجیتال این روزهای ما بود.
عارفان عصر دیجیتال، خیلی واقعی تر از عارفان دیروز هستند.
ناامید می‌شوند، حتی خودکشی می‌کنند و شانس می‌آورند.
و راه رستگاری را در بودِ دوستانشان، میدانند
# سخنی از کتاب طبقات و صوفیه، کتابی از عارفان قرن سوم:
هرکه جز دوست، دوست بدید، دوست ندید.

@parrchenan

رضا

رضا.
نام فیلمی از گروه هنر و تجربه.
اول که نقد این فیلم را در کانال حمیدو دیدم، به نام خانوادگی خودم فکر کردم. اینکه این فیلم گویی قسمتی از من باشد. پس از پایان فیلم، متوجه شدم، درست حدس زده بودم.
با دوبار لخت شدن شخصیت اول فیلم، و دیدن بدن لخت مرد، متوجه میشویم، ما با بحثی تنانه طرف هستیم.
مرد داستان، بی‌حوصله و گویی افسرده است.
زنش میخواهد طلاق بگیرد و مرد به آن رضا دارد.
خانواده ای که فرزند ندارند.
خانواده ای از طبقه متوسط و روشنفکر است. البته متضاد با خانواده های قبلی خود، چرا که هم خانواده رضا و هم زنش، با تأکید کارگردان نشان داده میشوند. آنها خانواده های چادری هستند. اما هم رضا و هم زنش، آنگونه که خانواده هایشان بوده، دیگر نیستند. رضا به مسجد به عنوان دید معماری و هنری نگاه میکند. به دنبال زنی دیگر است که جایگزین زن سابقش کند. رضا امری تنانه می‌خواهد. پس در فامیل، در خاطرات دانشگاه در تورهای مسافرتی، در کافه ها، به دنبال خواسته خود میگردد.
تا اینکه، زنش به او رجوع میکند .  رضا میفهمد که او سفری به هند داشته است. سفر هند، در نماد عرفان ایرانی، معنای مهمی دارد. معنایی  و نمادی از بهشت.
گویی سفرْ لازم بوده است. سفری چون هند، چون عرفان.
رضا، باز هم رضا میدهد به این فضا. صبر میکند، عنصر صبر و رضا توامان است، صبر میکند تا زنش تصمیم اش را بگیرد.
تا آنکه رضا میمیرد و دوباره زنده میشود.
پس، بازگشتی به خویشتن میکند. مسجد را این‌بار، نه از برای معماری اش، که از برای برپا کردن نماز میرود.
بر دل آوازی می‌نشیند که شعرش این است:
یک نفس با ما نشستی خانه بوی گل گرفت.
شعری که قرار نیست، خیال باشد، قرار است زمینی باشد و واقعی. امری رئال. زنی زمینی و تنانه ( دوبار لخت شدن مرد در ابتدای فیلم، ذهن ما را به این سمت هدایت میکند).
همزمان با فیلم ما روایت پیرمردی صد ساله را می‌شنویم و با داستان فیلم جلو میرود.
و در نهایت جوان می‌شود و صاحب فرزندی به نام اصفهان.
این فیلم حال و روز اقشار طبقه متوسط روبه بالا تازه به دوران رسیده است، طبقه ای که با مادران چادری( یا ریشه های خود) فرق دارند.
 زن رضا، میتواند مست نیم شب به منزل مردی که دیگر نسبتی با او ندارد، برود. طبقه های جدیدی که روز به روز بر تعداد آنها افزون میشود، طبقه ای که از بافت سنتی و مذهبی خود فاصله گرفته اند.
طبقه ای که نگاه سنتی را نمی‌پذیرند.
وقتی مادر زن رضا، او را بی غیرت خطاب میکند، در واقع مواجهه دو نسل دو نگاه، به یک موضوع است.
این که در طبقه جدید، یک امر مثبت اتفاق افتاده است. رفتاری که زمانی بی‌غیرتی تلقی می‌شد، در باور طبقه جدید سبک زندگی انتخابی و آگاهانه یک فرد است و قابل احترام.
فیلم یک نگاه دیگر را هم برجسته میکند:
در باور گذشتگان این مرد بود که قرار بود شیطنت کند، قرار بود یک عشق، یک هوس دیگر در زندگی اش باشد.
عرف به زن این مرد، همسر این می‌گفت، صبر کن، دور هاش رو بزنه، بر میگرده.
اما در نگاه طبقه جدید، این زن داستان است که این « حق» را دارد که برود دورهایش را بزند و برگردد.
این نیز امر مبارکی است که در نگاه طبقه جدید در راستای نگاه مثبت به انسان، روی داده است. آدم ها فارغ از جنسیت، می‌توانند تجربه کنند، و بخشیده شوند.
رضا مزد صبر خود را می‌گیرد و زنش به او بر میگردد ( رجوع میکند).  دستی که بیننده در تختی که رضا صبح از خواب بلند می‌شود نشانه آن است.
 با توجه به صحنه های ابتدایی داستان، ما اینک باید در انتظار متولد شدن فرزندی باشیم، چرا که گویی قوام یک خانواده به فرزندش است، ما نام کودک را نیز میدانیم. نامش اصفهان است.
رضا بودن، در صبر نهفته است، در زمان دادن، رضا و زمان گویی از یک خانواده هستند.
 رضا و رضایت و تقدیر نیز هم.

فیلم با آوازی از شهرام ناظری تمام میشود.
و ما تا پایان آخرین لحظه روشن پرده در سینما هستیم.
ما همچون رضا، صبر کرده و به زمان فرصت داده ایم. با پایان فیلم، سریع از صندلی های خود نکنده و بیرون نرفته ایم.
این فیلم یک چیز به سهیل گفت:
سهیل صبر کن، باز هم صبر کن، رضایت از جنس صبر و زمان، استخراج خواهد شد، در رودخانه هستی تو فقط قایقت را سوار باش و اجازه بده جریان تو را با خود ببرد.
سهیل که نامش از ریشه سهل و آسان می آید و زاده رضا و رضایت.

@parrchenan

لرز

از دوستانم است و دست اندر کار برنامه سازی و مجموع سرگرمی اعجوبه، که از شبکه سوم پخش میشود.
زنگ زد، پرسید نگاه میکنم؟ 
پاسخش دادم که مادر یک روز ازم پرسید این فرد را( غفوری) را میشناسم؟ که از لاغر شدن و جوان شدنش تعجب کردم و دقایقی برنامه اش را به تماشا نشستم.
به دوستم در ادامه گفتم، یک برنامه سرمایه داری، مثل اکثر  برنامه های صدا و سیما که یا سرمایه داری ست و اگر نباشد ایدیولوژیک است.
و دوم، مصداق بارز کودک آزاری!!
 پرسید چرا؟ پاسخ دادم، در همین فضای جامعه، فشار بیش از حد بر کودک هست، حال خانواده از کودکش، مشتاق میشود، اعجوبه بسازد، فشار بیش از پیش، و تحمیل شدن بزرگسالی بر کودکی خُرد که قرار بود،«فقط» کودکی کند. خانواده اینک از کودکش انتظار دارد اعجوبه باشد، تا در اینگونه برنامه ها حاضر شود تا در اینستاگرام، اعجوبه، رخ نشان دهد.
دوستم پاسخ داد، این برنامه در جهت فرزند آوری، اما سیاست گذاری شده است!!

اعجوبه ای که صدا و سیمای ما ترسیم کرده و مصداق کودک آزاری ست، مرا به یاد کتابی انداخت که چند صباح قبل خواندم،
 شگفتی. که با نام اعجوبه هم ترجمه شده بود و موضوع کودیکیست دچار معلولیت.
ما کجایِ این بدویت هستیم و آنها کجای این تمدن و انسانیت؟

چند صباحی است که ذهنم دوباره پیرامون این گذاره:
«فرزند آوری رفتاری غیر اخلاقی ست» 
درگیر شده است.
و دیشب به پیشنهاد منتقد گروه تاتری اگزیست، 
تاتر لرز را به تماشا نشستم:
این که پدر و مادر ها به خاطر خود خواهی و خود پرستی خود، چگونه کودکان خود را قربانی میکنند و در نهایت نیز خود، قربانی این روند میشوند.
دقت کردید چه مقدار «خود» در این جمله استفاده شد؟ 
خود تهوع آور.
واقعاً لرز  بر وجود انسانی می افکند.
آیا این آب و هوا زیبنده زندگی کردن است که نُفُسی  تازه متولد هم در این گُه هوا تنفس کند؟
آیا این امر اخلاقیست؟
آیا برای فرزند آوری و تشویق به این امر، باید برنامه اعجوبه ها را دید، یا هوایی که تنفس میکنیم را مزه مزه کنیم؟

نیمه شب است و شیفت بودم، که مادری بسیار عصبانی تماس گرفت، بی نهایت خشم داشت. دفترچه خاطرات دختر چهارده ساله خود را خوانده بود و متوجه شده بود که دخترش عاشق یکی از هم کلاسی هایش شده
بلند بلند، الفاظ نامربوطی را به دخترش، تنها دخترش ربط میداد.
زن به هیچ صراطی مستقیم نبود. از این رفتارش در مواجهه با دخترش، خشمی مرا فراگرفته بود، که نمی بایست نشانش میدادم تا مادر به حرفهایم گوش دهد. تا کودکش ...
داستانی که زن تعریف کرد از همه جالب تر بود
 من با پلید مردی تنها نه روز بودم که به پلشتی اش ایمان آوردم و هفت سال طول کشید تا از او جدا شوم.
 این دختر ثمره آن نه شب است!!

خود خواهی و خود پرستی و ابزار انگاری و شی انگاری که به کودک میشود را اینجا میتوانید ببینید؟
و آیا حتی حتی حتی، اگر هم جنس خواهی کودک همان‌گونه که مادر بیان میکند بوده باشد، والدین نسبت به آن چگونه می‌توانند برخورد کنند؟
آیا هیچ پدر و مادری هنگام فرزند آوری به این نکته دقت کرده اند که با توجه به فرهنگ عمومی جهان، اگر فرزندشان در بزرگسالی مدعی هم جنس خواهی شد، چه مواجهه ای با آن خواهند داشت؟
 تو را به خدا، اسیر برنامه هایی چون اعجوبه نشویم.
و دلیل فرزند آوری هایمان نباشد.
برنامه ای که حتی مجری اش، به جای آنکه گذر عمر، او را پیر کرده باشد، جوان شده است. 
همین قدر غیر واقعی.
( صحنه مکالمه جوکر در فیلم جوکر۲۰۱۹ با مجری طنز و حرکت بعدی جوکر را یاد آورید).

@parrchenan

جکر

فیلم جوکر را دیدم.
و حیران شدم از پیش‌بینی کارگردان اش برای این روزهای خاورمیانه. یادم باشد، طبق آماری که وزارت بهداشت ارائه داده است، از هر چهار ایرانی، یک نفر دچار بهداشت روان نا سالم است و وقتی  این موضوع را با این فیلم گره میزنم، اتفاقات آبان ماه را بگونه ای دیگر ارزیابی میکنم. و اینکه در این جامعه دچار اختلال روان، سهیل احتیاط کن، هر حرف و هر عمل و هر سخن را در هر جایی مگو و انجام مده. سهیل احتیاط کن.
 در این جامعه با مردم و آدم ها، احتیاط پیشه کن و همیشه یک گزینه فرار، راه نجات، بر خود قرار ده.
 در تجارت، در کار، در رانندگی، در مراودات روز مره،  در قواعد حقوقی و جاهایی که باید امضاء کنی، الخصوص در خشونت ها و جمع های پر هیجانی،  و حتی جنبه های شخصی جانب احتیاط را رعایت کن. سهیل، احتیاط کن.

تاکید میکنم این فیلم را ببینید. بی حضور کودک، فیلم، بسیار خشن است.
 در پایان فیلم با همه وجود متوجه می‌شوی چرا و تا کجایِ دور   از فردی، (حتی تنها یک فرد) که چیزی برای از دست دادن، ندارد، باید، ترسید و به دنبال راهی برای خروج او از این بن بست، باشی.


با دوچرخه سمت خانه بودم، که موتوری مرا ندا داد. از مددجویان بود، برای بار دوم بود با هم، و به طور اتفاقی در این حالت و فضا هم را می‌دیدیم.
حالش را پرسیدم:
در بدترین حالت کشور، در بهترین حالت خودم قرار دارم. این‌گونه پاسخ داد.
خوش و بشی کردیم و به او از آرزوی شخصیم گفتم:
این که آرزو دارم، با توجه به اقدامات و پیگیری های درمانی که کرده ای؛ روزی صدا تو را از آلمان بشنوم. این صدای تو در آینده، آرزوی شخصی ام شده است. این‌گونه پاسخش دادم.

دو سال پیش بود که میخواست  اسید پاشی کند و سپس انتحار. (در نوشته‌های های پیشین پیرامون آن چندین پست نوشته ام).
جُکرها را ما یا میسازیم، یا تغییر میدهیم.
فیلم جُکر نشان داد تا چه میزان، سازمان های اجتماعی لازمه حضور و نفس دارند.


پشت تلفن بودم و  بیش از یک ساعت بود که  تلفنی با او صحبت میکردم.
چهل و پنج دقیقه اول، عالی کار کردم
تلاش کردم تا قرص برنج که بخاطر تهیه آن به شمال کشور سفر کرده  و برگشته بود را در چاه توالت انداخته و سیفون را بکشد.
چهل و پنج دقیقه دوم، تلاش داشتم، به سمت درمان هدایت کنمش. 
امیدوارم همکارانم تا پیگیری درمان اش، او را رها نکنند.
 

سوال آخر:
 آیا جامعه خود را جُکری ارزیابی میکنم؟
متاسفانه پاسخم مثبت است.

@parrchenan

خودت رو با هوای کثیف شرطی کنی، لحظه شمار هوای تمیز می‌شوی.

پارک ملت برفی و تمیز برج آبان قرمز نود و هشت.

@parrchenan

تاتر پینوکیو

تاتر پینوکیو
وقتی که دیدیم منتقد سختگیر گروه تاتری اگزیت، مجید اصغری، به این کار، از پنج،  نمره یک و نیم داده است، کسی که بیشتر تاترها را فاقد ارزش دیدن نمره میدهد، پیشنهادش را به پیمان دادم که برنامه دورهمی با محوریت دیدن این تاتر برقرار کند.
تاتری بود که ارزش دیدن داشت.
فرم خاصی داشت و در ذهن می ماند. این که ما با چهار روایت در جامعه ای که پینکو زده است، روبرو هستیم و نمی‌دانیم کدام روایت درست است، 
جامعه پینوکیو زده چیست؟
در ادامه به آن خواهم پرداخت.
جامعه  پینکویی جامعه ایست که بیمار بهداشت روان است، و نمی‌تواند تو را به حقیقت نزدیک کند.
کلا تاتر، کتاب، فیلم، و هر چیز که موضوع آن کودک ( تعریف قانونی آن، فردی که زیر هجده سال داشته باشد) داشته باشد، برایم مهم است. ریز میشومش. نمیدانم چرا؟ شاید از بابت جنس کارم، شاید سابقه سالها حضور در بین کودکان.
این تاتر نیز، کودک نقش پر رنگی داشت. و کارگردان با آوردن دو دختر با لباس فرم مدرسه، موضوع مدرسه و آموزش و پرورش را پر رنگ ترین کرده است.
اینکه همه چیز از زنگ بیکاری!! مدرسه شروع میشود.
گویی برای تعریف جامعه پینکو زده، این زنگ بیکاری در مدرسه که یک کلاس است، کلید یافتن معنا است.
از دوستان دهه هفتادی پرسیدم، این زنگ بیکاری چیست؟
همه شأن بدون استثنا گفتند که ما هم در طول دوران تحصیل چنین زنگی با نامهای زنک بیکاری، زنگ استراحت، داشته ایم.
در حالیکه بیشتر ما دهه شصتی ها حتی در خواب هم چنین زنگی را نمیدیدیم. زنگ بیکاری؟؟؟
هنوز در ذهنم قابلیت فهم آن را پیدا نکرده ام.
حال به تعطیلات مدرسه در این سالها، نگاهی انداخته و بر آن بنگریم. ابتدا پنجشنبه ها تعطیل شد. سپس آلودگی هوا، برودت هوا!! راهپیمایی اربعین، شیوع آنفولانزا، شلوغی ها، اجلاس سران و... بر آن اضافه شد و گویی که زنگ های بیکاری افزون گشت.
و این شد که نهاد آموزش و پرورش به یک موجود معلول عقب مانده، فربه تنبل تبدیل شد.
حال آنکه قرار بود در جامعه شهری، این نهاد، وظیفه تربیت کودک را بر عهده داشته باشد و خانواده و قبیله و عشیره ای که دیگر وجود ندارد به او تفویض اختیار کرد.
بیکاری یعنی چه؟
اشتباه است که بیکاری را متضاد کار داشتن تعریف کرد.
در واقع بیکاری معنای بیهودگی دارد. اوقات فراقت، تفریح، گردش، حتی تنبلی آگاهانه، همه معنای کار داشتن دارد.
زنگ بیکاری یعنی بیهودگی، در واقع آموزش و پرورش، طی سالها کودک ما را در فضایی که بیهودگی است، و به آن زنگ بیکاری، روز بیکاری، تعطیلی بیکاری می‌گویند، تعلیم داده که بیهوده باش، بی معنی باش. بی هدف باش و در نتیجه بهداشت روان جامعه را به این سمت که امروز در آن ایستاده این آورده است. آبان نود و هشتم، محصول تام و تمام این زنگ بیهودگی بود.

اما در پایان تاتر سوالی از خود میپرسم:
این تاتر برای تو چه داشت؟
و پاسخم این بود:
 سهیل، مراقب باش، محتاط باش، که تو در زندگی، زنگ بیکاری نداشته باشی، که اگر داشته باشی، آنگاه به پینکویی تبدیل خواهی شد. کسی که هر نفس، از حقیقت دور میشود و برای آدم شدن، نیاز به خورده شدن توسط موجودی عظیم دارد، و معجزه فرشته مهربان.

در جاهایی از تاتر، نمایشنامه متاثر از نوبت عاشقی مخملباف بود، تعویض دو معشوق در دو شخصیت مرد نمایش.


@parrchenan

امید

چند هفته پیش بود که دیدم این عکس جایش را گوشه تابلو، باز کرده و  روی اول بیت نشسته است. شب اش مادرم گفت، دیدم عکسِ با بابا در اتاقت نیست، گذاشتم اش آنجا. حرف خاصی نزدم. دوباره حرف رو پی گرفت؛ خوب نیست؟ گفتم عکسهای گذشته را دیگر نگاه نمیکنم.

عکس، فکر کنم هفده سالگی ام است که با بابا کوهیم و نفر سوم پایش سُر رفته و ما خندان شده ایم. بابا برای من الگو بود، از همه ابعاد و بعد از مرگش دیگر، تمایلی به دیدن عکسهای گذشته ندارم.  با دیدن عکسها حجم عظیمی حسرت فقدان او در وجودم کولاک می‌کند. و بغضی در گلو، حتی اکنون که به او فکر میکنم. در سه سال دوبار به این موضوع فکر کردم، خیلی فکر کردم، خیلی. اینکه ما چرا عکس می‌گیرم؟ و هر دوبار هم در پرچنان نوشتم. یکبار در دشت لار وسط بهشت گونه ای رکاب می زدم، از چنبر که پیاده شدم عکس بگیرم و کادرم را ببندم، گفتم سهیل چرا؟
 چرایم بی پاسخ ماند.
و بار دوم که باز هم این سوال گریبانم را گرفت: پاسخی یافتم تمسخر آمیز. خودم خودم را مسخره کرد:
 زهی خیال باطل.


و اینگونه شد که چند سال است که عکس های گذشته را نگاه نمیکنم. عکس می‌گیرم برای لحظه حال. همان لحظه. مخاطبانی برای عکس هایم به کمک تلگرام فراهم کرده ام که همان لحظه عکس ها را می‌بینند و تامام.


دوستی به نام امید که از روزگار سربازی به یادگار دارم این سوال را چند وقت پیش پرسید و دوباره جریانی در من شکل گرفت  و گویی راز گونه ای، مرا به این سخنرانی رساند.
خنده های داخل عکس نیز گویی ادامه همچین سخنرانی هستند که بیست سال قبل اتفاق افتاده است.
 این سخنرانی را در زیر باران بر روی چنبر هنگام رکابیدن گوش دادم.
پاسخ سوالم و بسیاری سوال های دیگر را میداد.
اینکه می ارزد عکاسی کنی و عکس بگیری و آرشیو کنی.
سخنرانی پیرامون «امید» است در بستر جامعه شناسی احساس.
من بسیار از آن آموختم.
پیشنهاد میکنم به تک تک دوستان و آشنایان و خوانندگان جانم، یک ساعت و خرده ای از وقتشان را خالی کرده و آن را در این روزهای تاریک گوش دهند.
برای من رخنه ای در این تاریکی بود، روزن نوری.
امید ، بر شما هم.

کتابی که سخنران ، معرفی میکند پی دی افش موجود است. اما چون هنوز خود نخوانده ام، و رسمی دارم که تا متن یا موسیقی را خود گوش نداده در پرچنان قرار ندهم، نمیگذارم تا اول بخوانمش.

@parrchenan

پیمان پیشنهاد دیدن تاتر لانچر پنج را داد و
رفتم به تماشایش.
تاتری بود که می ارزید ببینم، راضی بودم از دیدنش، اما به کسی پیشنهاد دیدنش را نمیکنم. از در تاتر که زدیم بیرون، سیل تماشاگران در حال خروج با هم این گفتگو میکردند که چه کسی چه کسی را کشته بود؟
و بیشتر کسان، تاتر را در حد رمان نووار دیده بودند.
 بعضی موضوع سربازی و همه داستان هایش برایشان برجسته شده بود و با توجه به معنای لانچر( سکوی پرتاب موشک) و تعابیر فرویدی از آن، مهمتر از دید نووار دیده بودند
اما
اما کسی خشونت تقریباً واقعی ( واقعاً بازیگران کتک می‌خوردند) را ندیده بود.
تاتر در حال قبولاندن چیزی زشت به مخاطبش بود.
اینکه خشونت، کتک زدن و... لازم بود. شکنجه برای رسیدن به حقیقت لازم بود.
و این برای من ویران کننده بود.
و به همین دلیل که کارگردان با استادی تمام توانسته بود این را به مخاطبش بقبولاند و او را اقناع کند، 


حال آنکه با همه خشونت و شکنجه ای که در کل داستان وجود داشت، از مخاطبان اگر بپرسی آیا در پایان به حقیقت رسیدید، پاسخ مثبتی نخواهند داشت.

@parrchenan

مسخره باز

جستاری پیرامون مسخره باز.

من تلاش دارم اگر فیلمی کتابی، را میبینم یا می‌خوانم آن را در مواجهه با زندگی خود، لمس کرده باشم و نگاهم به این فیلم نیز اینگونه است.

هنگام خرید بلیط از گیشه سینما، فرد فروشنده گفت، فیلم چرتی است ( مسخره است) پول حرام نکنید.
پس از پایان فیلم تا چند روز اسیر فیلم بودم و هستم. اسیر مسخره ای.
فیلم یک سورئال واقعی و البته ایرانی است و کسی که خیالش پر پرواز دارد چرا که لذت نبرد و اسیر نشود؟
یکی از سکسی ترین فیلم های سینمایی بود که من در سینما ایران تا به امروز دیده ام. کارگردان تلاش کرده با زبان شعر که همان استعاره است فلسفه و روانشناسی اجتماعی سکس در ایران را بیان کند.
نقدی جدی به حذف زن از اول تاریخ ایران تا به امروز را دارد
هیچ یک از مردان سلمانی، زنی در زندگیشان حضور نداشت.
مردانی از سه نسل، پیر، میانسال، جوان.
این که پیر ماجرا سبیل مردان مشتری را میزند.
این که جوان داستان، تلویزیونی را بغل میکند که هدیه تهرانی را نشان میدهد. چاه وسط مُغازه. لرزش های کمد و حریم خصوصی شاگرد، زلف های شسته شده زنان و... همه نشانه هایی است که ببینده را به استعاره های از سکس هدایت میکند
این که زن در این مُغازه سلمانی یا آرایشگاه حضور ندارد.
و حضور و عدم حضور زن، وجه ممیز نام و کلمه سلمانی و آرایشگاه است. سکسیسمی که در هر لحظه روایت میشد  را میشد در فیلم دید.
حتی گدایان فیلم که با لباس های ژنده ظاهر می‌شدند.
 از این زنان ژنده پوش
 سه تن توسط شاگرد ی که در پرورشگاه و بی مادر و بی حضور زن در زندگیش رشد کرده کشته شده اند(. بی زن ترین جای ایران پرورشگاه ها شاید باشد).
 و شاگرد دیگری از یکی از آنها تمتع یافته و جان و روانش آرام یافته است ، پس آنگاه، مو ( آن هم موی زنانه) از کنسرو تنن( ماست) بیرون نمی‌کشد.
اما ژنده پوشان فیلم، ژنده لغتی پارسی که کارگردان با زیرکی خاصی ما را به کلمه عربی که در جامعه برای زنان تن فروش و فحاشی های مردانه به وفور استفاده میشود و در فحش های کوچه بازار به راحتی شنیده میشود،( مثل مادرج...)
 پیوند میدهد.
جان کلامی که من از کارگردان شنیدم آن بود که:
جامعه و سرزمینی که زن در آن غایب باشد، در پستو نهان شده باشد، بدان امید نیست. زلزله  آن هم، همراه با سونامی باید، تا این فرهنگ و باور و اندیشه را از اساس بشورد و ببرد، همچون آفتابه ای، کثافتی را. جوازش  باطل است.
در این جامعه، هرگاه زنی واقعی حضوری پیدا کند، جامعه دچار آشوب می‌شود،چون مردان جامعه با زنی خیالی  که در خیال خود پرورش داده اند و نه در واقعیت با آن مواجه شده اند، همیشه نفس کشیده و دم خور بوده اند،  پس مردان بر خواهند آشوب و نظمِ جامعه بر هم خواهد خورد. چه مواجهه قدیمی صاحب سلمانی با کارگاه  بخاطر یک زن باشد، چه حضور زنان ژنده پوش ( زنان ج...) و بر هم خوردن جامعه از بابت کشته شدنشان.
این جامعه تابِ تحمل زن در غیر پستو را ندارد. یا باید کشته شود، یا در آبها غرق شود و تنها در خیال مردان زنده بماند.
این بیت از صائب شاید بتواند مرا در انتقال معنایی که در ذهنم دارم کمک کند:

‏بگشای چاک سینه که بر منکرانِ حشر
‏روشن شود که صبحِ قیامت دمیدنی‌ست
‏⁧صائب_تبريزى

شخصیت خیالی و زن خیالی شاعر تا چه مقدار با زن واقعی، زنی رئال فاصله دارد؟
گویی فضای فانتزی و سورئال در جایی خلق میشود که واقعیت مفهومی درک نشدنی ایست. چه در شعر صائب و چه فیلم مسخره باز.
این جامعه مسخره است، چون کاریکاتور. و کاریکاتور چیست؟ جز آنکه گوشی، دماغی، عینکی، عضوی را بزرگتر و کوچکتر کردن و نه واقعی نشان دادن است؟
 و چون زن همچون مرد، در جامعه حضور ندارد، یا در خیال مردان است و یا ژنده پوش( با مفهومی که در بالا به آن اشاره کردم) پس این جامعه، این مُغازه مسخره است. کاریکاتور است.
ما دو فیلم پاییون و لئون را در فیلم مسخره باز بازنُمایی شده میبینیم.
در فیلم پاییون هم، همه تلاش مرد برای رسیدن به آزادی است. و آزادی یعنی چه؟ کجا؟ کدام جامعه؟
جامعه ای که در آن زن و مرد در آن، آزادانه و طبیعی زندگی کنند. گویی مردان سلمانی همان زندانیان جزیره گویان فرانسه فیلم پاییون هستند که به زن تنها در خیالشان و در ژنده ها دسترسی دارند.
و فیلم دوم لئون، که شخصیت اصلی داستان همدمش یک گلدان بود و در زندگیش گلدان جای زن و زنانگی را گرفته بود.( جای نوشتن بیشتر دارد که از آن صرف نظر میکنم)
و اما فیلم هزار داستان کلید ماجراست
وقتی جامعه چرتی و خواب زده( و در واقع بیمار) را که اتفاقاً حاکمان آن را تراشیده اند و  اینک خود حال دست به انتقاد شده اند را نشان می‌داد، تاکیدی داشت بر این که مُغازه همان جامعه چرتی است و البته آرزویی که کارگردان از زبان شخصیت علی نصیریان در هر دو فیلم بیان میکند:
حتی اگر از کاسه چشمانمان گیاه بروید ما آن را خواهیم دید. 
  
 انتهای پر شکوه فیلم که همه در آب غوطه ور هستند. ما میدانیم که ۷۵ درصد

حجم مغز آب است و بیشتر این داستان در خیال شاگرد سلمانی رُخ داده است
و فیلم مسخره باز سورئالی است که در واقع پر از خیال
و همه داستان سورئال اش در مغز اتفاق می افتاد. مغزی که حجم بیشتر آن آب است. گویی برای تغییر« این مُغازه_ این جامعه» و در کنار قرار گرفتن زن و مرد بدون ممیزی  سلمانی_آرایشگاه در کنار هم، از مغزها و باورها باید کار کرد،  زلزله و سونامی در باورها اتفاق افتد تا کودکانی که چه دختر و چه پسر، در زهدان مادری غوطه‌ور هستند در جامعه غیر مسخره ای زندگی کنند.
مسخره نام دیگر جامعه ما بود
و مسخره باز تک تک ما مردان. 
ما مردان شده حتی فحش خوار مادرمان را هم باید تجدید نظر کنیم.
دیدن این فیلم بشدت مردانه را به مردان سرزمین توصیه میکنم. مردانی که با زبان استعاره ی ادبیات پارسی بیگانه نیستند تا این جامعه و تاریخ بی زن را تکانی دهیم. تا دختران و پسران آینده ما، در جامعه ای بیمار گون رشد نکنند، تا همچون پاییون، وادار به فرار( مهاجرت) نشوند.
 آری مو از ماست باید بیرون کشید
 تا درک کرد مو از ماست
 و هر چه هست از ماست که بر ماست.
 
@parrchenan

سایه

دکان ما، بر خیابان ولیعصر است و یک خروجی دارد که تقریباً دو روز یکبار در خط ویژه اتوبوس اش تصادف میشود.
چند روز پیش پلیس راهنمایی رانندگی موتور سواری هنگام عبور از خط ویژه، با ماشینی که در حال خروج از خیابان ولیعصر بود تصادف شدیدی کرد و به سمت پیاده رو پرتاب شد. مردم به کمکش آمدند و پیگیر کارش شدند، موتور درب و داغون شده اش را به گوشه امنی بردند، با راننده احمال کار ماشین با تشر حرف زدند و برای مامور راهنمایی رانندگی که تصادف کرده بود همدردی کردند.
راستش انتظار این مقدار همدردی را نداشتم. چرا که بیشتر مردم این منطقه بواسطه خلافها راهنمایی رانندگی که داشته اند، جریمه شده اند.
و این همدردی برایم باشکوه بود.
این را با خبری که چند روز پیش خواندم مقایسه میکنم:
راننده ای که توسط پلیس راهنمایی و رانندگی جریمه شد، شبانه رفته و درخت بلوط چهارصد ساله ای را که ماشین پلیس و مامورین آن، زیر سایه اش می ایستادند را قطع کرد!
خبرش برایم بسیار بسیار تلخ بود.

انگار قسمت‌هایی از مملکت در عصبی ترین حالت انسانی خود قرار دارند و وقتی که همدردی مردم محله ای که دکانمان قرار دارد را دیدم، به این نتیجه رسیدم که این محله  هنوز عصبی  نیست.
باری و اما سایه.
سر و کارت باید با آفتاب باشد تا قدرشناس سایه درختی باشی.
دوچرخه سوار ها قدردان های درختان از برای سایه هایشان هستند.
بالاتر از میدان ونک، بر روی خط بی آرتی تقریباً هیچ سایه ای نیست. من که با دوچرخه میروم، تلاش میکنم، لحظاتی هم که شده در سایه نیمچه سایبان ایستگاه ها رکاب بزنم. اما یک درخت جنب ایستگاه بی آرتی ونک هست که سایه اش به اندازه یک ماشین، بر روی خیابان افتاده است. معمولا ماشین های امدادی و انتظامی برای بودن در زیر سایه اش با هم مسابقه میدهند.

@parrchenan

سیزن سوم سریال ندیمه تمام شد.
تا آمدن سیزن جدید، رمان اش را خواهم خواند. این سریال پر از نماد و داستان است. اوایل فکر میکردم، نگاه این سریال ، از زاویه دید فمینیستی و تا حدودی انقلاب ایران باشد.
اما با دیدن سیزن سوم به دریچه ای جدید رسیده ام. 
این سریال، اصلا دغدغه فمینیستی حتی ندارد!!
به مخاطب غربی اش  میخواهد پیشنهاد فرزندآوری و نگاهی دوباره به لذت فرزند داشتن و مهر به فرزند را ارائه کند.
در واقع همان نگاه نسبتاً جدید بخشی از حاکمیت ایران به تشویق به فرزندآوری بیشتر را این سریال با همه هوشمندی و تاریخ دانی و اسطوره سازی و فلسفه و هنر به مخاطب غربی اش پیشنهاد می‌دهد. 
@parrchenan

فیلم در سکوت

سهیل رضازاده:
فیلم در سکوت 
 را در مجموعه فیلم های هنر و تجربه را دیدیم.
اگر آخر فیلم را این چنین ضعیف و ایرانی پسند در نمی‌آورد، میشد گفت فیلم قابل قبولی است. اما حیف از این انتها های ضعیف.
ایرانی جماعت، چه ارمنی ( کارگردان فیلم) ترک و فارس، و لر... هنوز از موضوعی به نام حرامزاده و حرامزادگی وحشت دارد. تن و بدن اش می لرزد. و حاضر است حتی فیلمش را قربانی کند تا این ترس برطرف شود.
اوج حقارت فیلم زمانیست که بیست و سه سال درد و عذاب و محنت و رنج زن تجاوز دیده در لبخند همه عوامل داستان از عدم حرامزادگی حل میشود. مثل نباتی که در چای حل میشود و کام را شیرین میکند.
  این فیلم با این پایان بندی نشان داد هنوز ایرانی جماعت در گوشت و پوست و نژاد و پشت و قومِ ِ « من» بودن گرفتار است.
هنوز تا جهانی شدن فاصله بسیار دارد.
@parrchenan

معمولا ساعت ده یازده شب تماس می‌گیرد. پیر نیست تنها. تماس می‌گیرد و بعد از قربان، صدقه رفتن بسیار، می‌گوید اشتباه گرفته است.
 قربونت برم پسرم...
اوج تنهایی انسان که دیر یا زود به سراغشان خواهد آمد.

@parrchenan

فیلم صدای آهسته

بعد از دیدن دو تا فیلم مزخرف در سینما، بلاخره، یک فیلم خوب در گروه سینمایی هنر و تجربه دیدم.

صدای آهسته

فیلم پیرامون یک ترنس بود. ترنس، همچون مسافر تاکسی، تاکسی که راننده اش نمی‌دانست مسافر کش است یا فیلسوف و روزنامه نگار. کسی که از جنسیت قدیم به جنسیت جدید گام برداشته است. گویی که لباس قدیمی پر از خاطره را از کمد درآورده و به دست فروشی داده و لباس جدیدش را  با ۵۰۰۰ هزار دلار در بانکوک یا ۱۴۰۰۰ هزار دلار در کانادا  و یا n دلار در آمریکا،خریده است.
حال گفتگویی بیرونی این زن که سالها درون این مرد حضور داشته توسط  پست چی که خود اوست و در واقعا آنیمای فرد، در فیلم به تصویر کشیده شده است.
من به واسطه کارم سالهای گذسته با این گروه گاهی روبرو میشدم و از درک آنها، عاجز بودم، بعد از برخورد با اندیشه و منطق نوح حراری، نگاهم به همجنس خواهان تا حدود زیادی تغییر کرد و این فیلم که از یک گفتگوی طولانی زنی که در مردی زندگی کرده،آن هم در طول عمری که زیسته است، مرا تا حدود زیادی نسبت به درونیات یک ترنس آگاه کرد.
گویی که این افراد یک دوگانه بودن دارند یک صدای آهسته دیگری، دائم در درونت نجوا میکند و در نهایت پس از پیله بستن، همچون پروانه ای از سکوت و پیله خود خارج میشوی.

این فیلم توسط فرزند دوستی مهربان، فیلمبرداری شده است و اتفاقا فیلمبردار، نقش بسیار مثبتی در فیلم دارد و در واقع بیشتر شخصیت اصلی داستان، از نگاه فیلمبردار، توصیف میشود. فیلمبرداری این فیلم جوایزی را نیز از آن خود کرده است
 پی نوشت:
نکته ای در این بین برایم جالب آمد و ربطی به فیلم نداشت.
 این که دیگرانی که از موفقیت فرزند این مادر خوشحال شده بودند، به مادر برای موفقیت این فرزند تبریک می‌گفتند،  و او را صاحب « افتخار»، شاید می‌دانستند.
آیا این نگاه، نگاه شی وار به انسان نیست؟
 این که به فردی بابت فرزندش، و نه به خود فرزند تبریک بگوییم و او را همچون کاردستی فردی دیگر ببینی. همچون مجسمه ای، همچون تربیت شده ای.

چند مدتیست که این نگاه شی به انسان، خودم را درگیر کرده است و تلاش دارم تا راهی برای آن بیابم.

 مثلاً این جمله:

وقتی انگیزه‌ی اصلیِ ارتباط با دیگری دفع تنهایی است، آن دیگری به ابزار تبدیل شده است.
 #اروین_یالوم

خوب برای رهایی از این شی نگری و ابزار انگاری، چه راه حلی میتوان یافت؟  چه انگیزه ای باید داشت؟

راه حلی که در نیت ها، در درون خود انسان و منولوگ های خود با خودش، کشف خواهد شد، 
چیزی که فیلم صدای آهسته، نشان داد.
شاید نیاز به صدای آهسته دارم.

 

@parrchenan

کفرناحوم

این روزها طرح ساماندهی( شما بخوان جمع آوری)، کودکان کار در حال اجراست. قبل ترها تماسهای ما اینگونه بود:
چرا اینها را جمع نمیکنید؟
چندبار تیغه برف پاکنم را بشکنن شما راضی شی...
این توله سگا..
کی متولی این بچه هاست؟
مزاحم کاسبی ما هستند...
آویزون مشتری های ما میشوند...
و پاسخ ما هیچ بود و نگاه( یا همان صدا)
 در نهایت می‌خواستیم با فرمانداری تماس بگیرند و از آنها پیگیر امر شوند که چرا کسی متولی این موضوع نیست؟

اما این روزها تماس ها اینگونه است:
 بچه ام را گرفتن سر چهار راه...
بچه ام کجاست؟
کجا بردن؟
چی شده؟
 و پاسخ ما همچنان داسرا و سرپرستی و قاضی است.
یعنی مرغ عزا و عروسی، ما  هستیم.

با همه این احوال من  به عنوان یک مددکار که هم در سازمان و هم در ان جی او بوده و هستم و حضور دارم طرح ساماندهی یا جمع آوری را بر نبود آن ترجیح میدهم و این صدای مخالفت ان جی او ها را با دیدی منفی می بینم. بعضی از ان جی او ها ، همین موضوع حضور کودک در مقام کار در سطح شهر احتمالاً نان دانیست برای بعصی از ان جی او ها و خوب طرح ساماندهی شاید برای بعضی از ان جی او ها، نون بُری باشد.
 در مجموع عملکرد ان جی او ها را در طول این ده سال که حضور فعال تری داشتم، در سطح کلان مثبت ارزیابی نمیکنم،چرا که اقتصاد حرف اول ماجرا ست و اقتصاد در ایران نفتی و در نتیجه دولتی است و...
 

دلایل برای دفاع از طرح جمع آوری دارم اما فعلا به این یک گزارش اکتفا میکنم و اگر این موضوع خواهان داشت در روزهای بعد به آن می‌پردازم.

شهروندی زنگ زد در اوایل بامداد.
 گزارشی دقیق از آنچه میدید و، لحظه به لحظه میداد.
پرایدی سفید به شماره فلان آمده، همه بچه ها سرچهار راه را جمع کرد،  اِ آقا، ! بقیه بچه ها را در صندوق عقب چپاند و...

من یک شعار برای سلامتی  دارم.
 هنگامی که دردی به سراغ خودم یا کسی دیگر می آید، دنبال چرایی آن و برطرف کردن کامل آن میروم و یا پیشنهاد میکنم برود.
 چرا که معتقدم  
« به درد عادت نکنیم».
 و دیدن هر روزه کودکان سر چهار راه یعنی،  به درد عادت کردن.

کفر ناحوم

نام فیلمی است لبنانی پیرامون کودک کار ،  کودک همسری، مهاجرین و فقر. بن مایه فیلم به نظرم بر میگردد به سخنی از  شاعر عرب
ابو علا معری شاعر که در شامات و حلب زندگی میکرد.
 هنگامی که هنوز ابتدای فیلم است و ببیننده  گیج از حوادث داستان، کودکی نحیف را در حالیکه دستبد به دست در  دادگاه و جلوی قاضی میبنید و میشنود این سخنش را:
 «من از والدینم که چرا مرا به دنیا آورده اند شکایت دارم».
اولین ضربه به مخاطب با این پرسش وارد میشود
 و یاد تک جمله ای از ابوعلا می افتی:
من جنایت پدرم هستم.


در طول فیلم این ادبار و بدبختی که کودک و کودکانی که کار میکنند را کارگردان جرعه جرعه به خورد مخاطبش میدهد‌. کارگردان، زنی شرقی و عرب است و این یعنی جرعه جرعه ها همراه با  قطره قطره اشک است. حوادث روح و احساس دارند، روایتی زنانه هستند.
 در واقع کارگردان با چاقوی چون تیغ جراحی، شروع به تشریح جنایتی میکند که ابوعلا هزار سال پیش، از آن دم زده است.

فیلم، به نکته ای دگر نیز اشاره دارد 
 فرزند آوری نیاز به تمکن مالی دارد،
 و این نکته، بار سنگینی را بر دوش فیلم میکشد. گویی این نگاه از خواستگاهی بورژوایی برخواسته باشد. 
 تو اگر فقیری حق نداری فرزند داشته باشی. 

این طبیعی ترین حق یک انسان را از او بخاطر فقرش دریغ میکنی.
 دوست دارم بیشتر بر این نکته فیلم بی اندیشم و به سادگی دلایل کارگردان را ( با تاکید بر فقر)قبول نکنم.
هرچند دلایلی  بسیار قوی ارائه میکند.

در این تگناهای اندیشه ای، جای خالی اندیشه های چپ و عدالت محور را خیلی احساس میکنم.

دلم نیست به این راحتی در اندیشه راست سرمایه داری حل شوم.


همه بار فیلم بر دوش کودکی دوازده ساله است. و شما صحنه های بسیار بدیعی از او در طول ۱۲۰ دقیقه فیلم خواهید دید.


نام استعاره ای فیلم جای گفتکو، بسیار دارد

 

 

@parrchenan

پدر خدا

پیرامون فیلم:

فیلم  لاک( locke) تولید۲۰۱۳ را دیدم.
 فیلم یک بازیگر بیشتر ندارد و فضا فیلم، ماشین و شب و جاده است.
چگونگی سقوط فردی اخلاق مدار که پایبندی افراطی به اصول خودست را نشان میدهد. فیلم به گونه ایست که قابلیت تفسیرهای متضاد و متفاوت و متناقض را دارد، تفسیر من سقوط بود و گم شدن و سرگردن شدن در تاریکی و جاده. و البته حا دارد تفسیری بلعکس را هم برای آن در نظر گرفت.
نکته ای که برای من برجسته شد. گفتگو راننده با پدرش، پدری که دیده نمیشود و در گذشته و ناخودآگاه راننده جا گرفته و به نوعی، رفتار و کنش کنونی راننده را باعث و بانی شده است بود.

مقوله پدر و بازخورد آن در ناخودآگاه انسانها برایم عجیب است و جای حرف بسیار دارد.
 کسانی که به موضوع اخلاق، بخصوص اخلاق وظیفه گرا، علاقمندند، این فیلم را از دست ندهند.


کارتون چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم۳ را هم دیدم
 دقیقا در مواقع و برهه های حساس فکری و لحظه ای، قهرمان کارتون، پدرش را که در قسمت دوم کشته شد میبیند و او کمک حالش میشود.
در این کارتون هم، خاطرات پدری نقشی برجسته دارد.

این موضوع داستان ویژه دارد. گویا در خواستگاه های ابتدایی آگاهی در تکامل انسان، پدر جایگاه ویژه دارد، و سپس ریس قبیله و در نهایت خدا، 
 در واقع مفهوم خدا در خواستگاه آگاهی و تکامل، وامدار پدری ایست.
پدر یک جایگاه ویژه ای دارد که در ناخودآگاه انسانی ما نشست کرده است.

@parrchenan

این دوازده ثانیه برایم دو لحظه باشکوه داشت:
 ثانیه شش:
 یک کاش در مقام آرزو. به معنای ای کاش باشد
 ثانیه دوازده:
 أهم، به معنای نقطه محال به معنای آنکه، شدنی نیست.

واقعا اصل و اساس خط ۱۲۳ در همین کاش است.
 اما در عمل یک اوهمی که از ته گلو در میاد و‌حتی لازم نیست لبی باز شود. این چنین موجز و مختصر و قاطع در امری نشدنی
@parrchenan

کتاب ۲۱ درس برای قرن۲۱

تا شنیدم توقیف شده به چندین کتابفروشی سر زدم، تا در نهایت توانستم تهیه کنم، با دو کتاب قبلیش، شیفته این نویسنده شده بودم، نوع نگاهش به دنیا، تفسیری کاملا ملموس و بی پیچیدگی خاصی که در نوشته هایش موج میزد، پیوند خورده بودم
کتاب 21 درس برای قرن بیست و یکم نوح حراری، همچون دو کتاب دیگرش، یعنی انسان خردمند و انسان خداگونه، جذاب بود.
صد صفحه اول کتاب، خلاصه ای از کتاب خداگونه بود و کم کم وارد داستان کتاب جدیدش شد.
اما جالبی ماجرا برایم وقتی رغم خورد که پس از همه ترس و وحشت هایی که برای انسان قرن حاضر بیان کرده؛ یعنی، خطر هستی، خطر محیط زیست و خطر بیوتکنولوژی، به درس آخر رسید.
درسی از دنیای کهن، همانی که از بودا تا مولوی از مولوی تا عصر حاضر، همچنان حضور دارد.
 برایم بسیار جالب بود یک همئو سکشوال آتئیست یهودی تبار اسرائیلی دانشمند مطرح جهانی که دائما در نفی معنا زندگی سیوال پرسیده یکهو در دامن این مراقبه، آرام گیرد.
 کتاب در سال۲۰۱۸ نگارش شده و تحلیل های روز دنیا از نگاه حراری نیز دارد، از ترامپ تا برگزیت، تا روسیه و اکران و داعش.

 وقتی خوانش کتاب به پایان رسید، متوجه شدم دو کتاب دیگر این نوسنده هم ممنوع چاپ شده است.

با خوانش کتابهای حراری، نسبت به ایده ها و اصولی که داشته ای رقیق خواهی شد و این در قرن بیست و یکم برای انسانی این جهانی بسیار لازم است.

@parrchenan

سهیل رضازاده:
اگر با کلمه و ریشه کلمه ها حال میکنید پیشنهاد دیدن فیلم دکتر و مرد دیوانه با بازی میل گیبسون و شون پن را میدهم، موضوع فیلم پیرامون زایش دیکشنری آکسفورد است و برعکس آنچه در ابتدا بر ذهن مخاطب می‌نشیند، فیلم با ظرافت و هیجانی و پر مفهومی ایست

اگر شخصیت وابسته ای دارید، یا میخواهید کودک خود را با یک آگاهی لازم،وارد فضای مجازی کنید
 کارتون والف خرابکار دو را پیشنهاد میدهم.
 
پیرامون معنا زندگی و سینما و آنچه حراری در کتابی که معرفی کردم از آن دم میزند،چند صباحیست که فیلمهایی با این مضمون درست میشود که خدا را به گونه ای علمی یا افسانه ای پردازش کنند،
 از فیلم میان ستاره ها، تا نگهبان کهکشان تا لوسی.
لوسی نسخه هالیودی از نیکتا ست که تلاش دارد برای باور های مذهبی مخاطبانش تدبیری بی اندیشد.
به نظرم همین که اینقدر فیلم هایی با این مضمون درست میشود ناشی از نیاز مخاطب است.
 مخاطبی که معنا زندگی را گم کرده است.

دو هفته پیش تماس گرفته بود و قصد خودکشی داشت، به هیچ طریق نتوانستم منصرفش کنم،دوباره تماس گرفت که دفعه قبلی نجاتش دادند اما این بار کار را تمام می‌کند.
باز هم نتوانستم مجابش کنم
 گفت حلالم کن که اینقدر وقتت رو گرفتم،
گفتم حلال نمی‌کنم بهیچوجه، دقایقی سر این موضوع صحبت گذشت.
 معنای زندگیش گم شده بود و دوست داشت زنی داشته باشد تا عاشقش باشد. شاید معنای زندگی اینگونه بیابد
 اما نداشت.


 تماس گرفته بود و از داستان زندگیش میگفت.
شناختمش.
مرد اشکان بود، اما بروز ندادم که من بودم که در شرایط بحرانی، سال پیش، آن زمان که در گشت بودم، وارد زندگیش شدم.
مشکل همسرش درست شده بود، اما کودکش در آخرین جر و بحثی که بین زن و شوهر بوده رفته، آشپزخانه و بزرگترین چاقو را برداشته و آمده جلوی رویشان که اگر ادمه بدهید، خودکشی خواهم کرد.
کودک فکر کنم شش یا هفت سال داشت.
به معنای زندگی که این کودک خواهد داشت فکر میکنم.

@parrchenan

قسمت آخر گات

سوار دوچرخه در خرداد بهاری تهران باشی و در انتهای رسیدن به میدان تجریش، دخترکی نه  ده ساله، خسته از ترافیک خیابان، سر به بیرون از پنجره ماشین کشیده باشد و در زمانی، نگاهش به نگاهت برخورد کند و تو یک چشمک و زبان درآوردن ریز نه از آن مدل برای خندان خردسالان که از جنس خاص، بزنی و یک لبخند ریز و اسمی و زیبا در چهره دخترک بنشانی و تحویل بگیری.
  از ماشین گیر کرده در ترافیک عبور کنی و تا خانه و حتی شب هنگام خواب، نئشه این لبخندِ اسمی کاشته شده بر لب کودکی باشی.
###
نمیدانم چه تعداد از خوانندگان پرچنان، کلیدر دولت آبادی را خوانده اند. جلد دهم این کتاب را مانیفیست نویسنده، برای خودم، نامگذاری کردم‌ معتقدم که نویسنده نُه جلد کتابش را برای این جلد دهم نوشت.
حالا چه شد که افکارم سر از کلیدر درآورد؟
 قسمت آخر گات یا سریال بازی تاج و تخت هم گویی اینگونه بوده است.
 هفت سال سریال ساختند تا قسمت دیالوگ محور آخر و مانیفیست وار آن را، همچون هویتی و فلسفه ای و تاریخی به مخاطبان اینک جهان وطن شده شأن دهند.
این که پول و منابع نظامی و هوش و هر چیز دیگر قدرت نمی‌آورد، اما داستانی زیبا و کامل و فهم عام پذیر آری.
قسمت آخر این سریال سرشار از مانیفیست غربیان است. غربیانی که در قرن بیست و یک زیست خواهند کرد و نیاز به باز تعریف هویت و تاریخ و داستان خود دارند.
 هفت سال این سریال را ساختند تا بتوانند مانیفیست قسمت آخر را به مخاطب خود بچشانند.

@parrchenan

کتاب و فیلم

فیلم متری شش و‌ نیم را فیلمی ضعیف یافتم، البته در مقایسه با فیلم قبلی روستا، یعنی ابد و یک روز.
من در مواجهه با فیلم ابتدا به دنبال پیامهایی هستم که کارگردان میخواهد به من مخاطب و فرد فرد مخاطبش بگویید 
 در حالیکه این فیلم مخاطبش بیشتر عوامل و بزرگان حاکم و قانون گذار و قضات و عوامل بالادستی جامعه بوده است تا نقصان های موجود در ساز و کار و قانون را به آنها نشان دهد.
البته  کارگردان،جاهایی تلاش کرده با مخاطب شخصی خود ارتباط بگیرد اما ناکام مانده است.
 روستا،  ابتدا حس تنفر مخاطبش را به یک قاچاقچی  میخواست قلیان دهد و سپس در نیمه دوم فیلم از مخاطبش به همان فرد قاچاقچی، حس ترحم اش را بر انگیزاند که متاسفانه با توجه به بسته بودن دست نویسنده با توجه به سانسوری که نویسنده از همان ابتدایی  با آن مواجه هست، نتوانسته از این مهم بیرون درآید. و این دوگانه نفرت و ترحم ناکام ماند.
کارگردان تلاش داشته از زشتی اعدام سخن گوید اما در این کار هم ناتوان بوده است.
جاهایی از فیلم ربط منطقی خود را از دست میدهد.
اینکه فردی که آن قدر رابطه و پول داشته که حتی شناسنامه باطله ای برای خود جور کرده، چرا در هنگام مواجه شدن با آزادی و فرار، هنگ میکند و می ایستد؟

با این که فیلم را ضعیف تشخیص دادم اما پیشنهاد دیدن آن را میدهم چرا که زوایایی از زندگی دست چندم انسانهایی که در ادبار و بدبختی غوطه‌ورند را نشان میدهد.

 

 


سرانجام بعد از مدتها توانستم کتاب ایران بین دو انقلاب نوشته یرواند آبراهامیان انتشارات نی را به پایان ببرم. این کتاب اصلش به زبان انگلیسی ایست و ترجمه ای شیوا آن را به مخاطب عرضه میکند.
کتاب پر از مطلب بود و نمیشد به آسانی از آن عبور کرد و سفر ده روزه ام نیز یک وقفه در خوانش آن ایجاد کرد.
در لابه لای نوشته های این بیست روزه پرچنان، جاهایی به این کتاب اشاراتی رفت. 
پیشنهاد خواندن این کتاب را به کسانی که دغدغه های اجتماعی و سیاسی این روزهای سرزمین را دارند، دارم. احتمالا با حقایقی متفاوت روبرو خواهند شد.
نقش اقوام و محلات و نژاد ها را و کم رنگ و پر رنگ شدنشان را به وضوح میتوان یافت. 
حسن این کتاب آن است که تو را با تاریخ به معنای تاریخ  این سرزمین آشنا می‌کند. و از این داستانهای شیک و قشنگ من و تویی و راننده تاکسی وار خدا بیامرزی فاصله میدهد.
متاسفانه گویی تاریخ این سرزمین یک تاریخ سینوسی وار است و همان اشتباهات که در برهه های چهل پنجاه ساله اتفاق افتاده، تکرار و تکرار میشود.

قسمت دوم کتاب احتمالا دچار سانسور شده و از قسمت اول آن ضعیف تر است.  مثلا نویسنده تعداد آمار کشته های هر دو طرف درگیر در انقلاب را آورده و تلاشی جهت یافتن آمار دقیق و گمانه زنی ها نکرده است. یا در پیرامون جابجایی آیت الله خمینی از عراق به پاریس، در ترجمه از کلمه هجرت استفاده شده است که با قاموس کلی کتاب، هم خوان نیست.
@parrchenan

تاتر هفت دقیقه

مدتها بود تاتر خیلی خوب ندیده بودم.

در سالن منتظر باز کردن درب سالن بودیم. در جمعی که تعدادی تماشاگران افغانستانی هم منتظر بودند، چرا که اکثر بازیگران این تاتر، افغانستانی هستند. جمعی متفاوت از آنچه تا امروز من ساکن در این سرزمین دیده ام. افغانستانی های شاد و خوشتیپ و سرحال و هنری.
پیرامون موضوع تاتر حرف مختصر همین که پیرامون  کارگرانی در یک کارخانه ریسندگی است. 
بازیگر  نقش اصلی  این تاتر که انصافا عالی بازی کرد و کاملا خودش را در نقش غرق کرده بود، کسی است که به گونه ای دیگر می اندیشد، خلاف جهت همه کارگران.
وسط های نمایش پرتاب شده بودم به دو سال پیش خودم، هم در تاتر بودم با همه حواسم و هم کم رنگ در دو سال پیش خودم.
یک نوع فروپاشی آگاهی یا فرا آگاهی انگار باشم، وقتی بازیگر اصلی فریاد میزد و آب دهانش به اطراف پرتاب میشد و در نهایت بغضش ترکید
خودم را دو سال پیش دیدم
 هنگامی که به دنبال تصمیم کبری بودم ( نام شخصیت را فکر کنم در اینجا خدیجه گذاشتم)
وقتی که اکثر همکارانم برای فرستادن بچه به بهزیستی رای میدادند و من حق مادری کبری جلو چشمم بود و داد میزدم و...

تاتر نگاه  سارتری( فیلسوف و نویسنده اگزیستانسیالیستی فرانسوی) به زندگی دارد، مسئولیت سنگین فرد در برابر همه.
 همه ما در زندگی « دچاریم»
دچار هفت دقیقه های بسیار. نانوشته های مهم. باید خلاف اکثریت گام برداری اگر لازم است. 

چند روز پیش یکی از پسرام زنگ زده بود.
« آقا کارفرمای من، پولم را نمیده، میگه پول کارگر رو باید نگه داری تا یهو کار رو ول نکنه، من از جیبم سه میلیون هزینه کردم، پولداره ها، اما پول من رو نمیده، اذیت میکنه پدرسگِ... چرا؟!!»
این روزها در حال و هوای کتاب ایران بین دو انقلابم، و داستان حزب توده، وقتی که آمار مجمع اصلی و کشته ها را میدهد. کارگر کفاش، کارگر راه آهن...
بعد از کودتا سی و دو چهل نفر از کارگران و توده ای ها اعدام شدند.
معتقدم بیست سال پیش و چهل سال پیش، ذهن انسانها بیشتر درگیر کارگر و فضاهای زندگی او بود. و نظام سلطه به مرور کلمه کارگر را تبدیل به کارمند کرد و امروز ما دغدغه محیط زیست و حقوق حیوانات و حقوق اسب های آبی  و گربه سانان سگ زیست !! و گیاه خواری و... داریم اما...
با اینکه خودم ترویج دهنده دوست داری محیط زیست هستم اما به این موج ها بدبینم. گویی بازی نظام کاپیتالیستی جهان برای تغییر نگاه من از درد  انسان و کارگر به چیزی غیر است. بدبینی  از جنس هفت دقیقه. برای من محنت و درد انسان و کارگر به همه دردهای غیر آن ارجحیت دارد.

نظام کاپیتالیستی، با زیرکی خاصی دردهای جامعه کارگری و قشر وسیعی از انسانها را از صحنه سرزمینی خود به پشت صحنه ، یعنی کشورهای جهان سوم کشانده است و با فانتزی  از جنس خودکشی نهنگ ها ما را سرگرم. 
پیشنهاد دیدن این تاتر را به چند دلیل دارم.
۱.هنرمندان جوان و بسیار جوان افغانستانی آن را اجرا میکنند  و برای تغییر نگاه من ایرانی به مهاجران این تاتر کمک کننده است.
۲.نگاه منفی به مهاجرت در معنای ساتری که در کلام بازیگر فکر کنم ایرانی آن گنجانده شده بود دارد.
۳.دغدغه مند شدن ذهن من ایرانی به زندگی کارگر و کارگری.
۴.بازبینی خود_ خودم در مفهوم اکثریت _فشار جمع  بر فرد، مسیولیت فرد نسبت به همه و خودخواه نشدن
۵. گفتگو،
گفتگو کردن حتی اگر مهارت آن را بَلَد نیستیم. اثر مثبت گفتگو وقتی بروز میکند که تاتر را از ابتدا تا انتها دیده باشی و منتظر نفر آخر باشی. نفر آخر که تک تک ما هستیم.


  تاتر  هفت دقیقه تا ده اردیبهشت اجرا دارد و پیشنهاد دیدن آن را به همه بخصوص دبیرستانی ها و دانشگاهیان دارم.

@parrchenan

آشغالها دوست داشتنی

شیفت هستم و تلفنم زنگ میخورد. زنی گزارش دامادش را میدهد که بر روی پای نوه سه ساله اش آب جوش ریخته است.
 بعضی وقتها معطل میکنم، سیم جین میکنم ، تا تشخیص دهم تماس واقعی و حقیقی است یا خیر؟
اما اینجا نه، سریع تشکیل پرونده دادم، صدای زن، گواه صادقی بود از گزارشی صادق.
با اینکه پرونده تشکیل شده بود، اجازه دادم تا پایان فرصت زمانی تلفن، حرفش را بزند و من شنونده باشم.
ساعاتی دیگر زنگ زد.
آقا میخواهم پرونده را کنسل کنم.
انگار که ما آژانس باشیم.
«نمیشود خانم. پرونده حتما باید ارزیابی شود». حال آنکه می‌توانستم در آن نیمه شب، پرونده را اصلا به حوزه مربوطه فکس نکنم.
« دخترم نگران است که شوهرش طلاقش بدهد»!!!
گویی دل نگرانی به کودکی که پایش آب جوش ریخته شده به نگرانی درجه دوم تبدیل شد.
همدلی میکنم که ما کارمان را بلدیم، نمخواهیم «شر» افزون کنیم و در کاهش آن اقدام خواهیم کرد.
دوباره ساعتی دیگر تماس می‌گیرد.« دخترم نگران است که شوهرش طلاقش دهد، اون بچه هم کف پاش، یک ذره آب داغ ریخته شده دیگر».
«به هیچ عنوان نمیشود. حتما باید گزارش بررسی شود‌».

با خودم پرتاب شده ام به داستان زن ایرانی.( نه همه زنهای ایرانی صد البته)
زن ترسو غیر مستقل حسابگر( هر چند در اقلیت)
این زن وابسته ترسو که  در سیستم آموزش و پرورش و نهادهای تبلیغی و سازمانهای فرهنگی حاکمیتی، تنها از برای مادری قرار بود تربیت شود و گویی حتی این هدف هم محقق نشد. زنی که شجاعت در او شَکل نبسته باشد، تا حدودی استقلال نداشته باشد نمی‌تواند حتی اولین دلنگرانی اش فرزند جوشیده اش باشد. میشود دلنگران زندگی خودش و جدایی اش.  و تنهایش و چه کنم چه کنم هایش، و گریه کردن و لب فرو بستنش . باور دارم این زن که شجاع نباشد، فرزند شجاعی هم تربیت نخواهد کرد، یک فرزند پاستوریزه همونیژه ترسو وابسته شده نازک نارنجی شاید. پس، حتی نهادهای پرورشی انقلابی که به دنبال تربیت انقلابی نسل های آینده هستند نیز ناکام خواهند ماند.

 گفتمان فمنیست معقول، را در مناسبات حقوقی نباید جست، یک پله عقب تر حتی ، در چیدمان مناسبات اقتصادی، یک پله عقب تر، در پرورش دختران سرزمین، یک پله عقب تر در نگاه نقش زن در جامعه.
نگاه فقط مادری که حاکمیت با زبان بی زبانی به زن دارد حتی او را در این نقش بدلایل بالا ناکام خواهد گذاشت.
چه باید کنم،  چه باید کنی؟
اگر خواننده این نوشتار زن می‌باشد، شروع به اندیشیدن در این پله های مطرح شده کرده و در هر پله که آسیب پذیر می نمود، شروع به بازسازی مجدد آن پله کند‌. خودش را در قالب زن مثال واقعی که در بالا اشاره کردم قرار داده و ابتدا با او همدلی کند و بعد از خود بپرسد من جای او بودم، چه میکردم؟ می‌توانستم چون او رفتار نکنم؟ با چه ابزاری؟ آن ابزار ذهنی، صفتی، قانونی، حقوقی، مالی را برای خود فراهم کنید.
اگر خواننده این نوشتار مرد هستیم.
به دنبال زنانی با ویژگی هایی منفی که اشاره شد، در زندگی مان نباشیم. یا اگر چنین زنانی در زندگیمان هست، شروع به ترویج و قدرتمند نمودن آنها در ابعادی که ذکر شد باشیم.
 پی نوشت: نقاشی بزرگ این روزهای میدان ولیعصر، تنها به نقش مادری زن اشارت دارد، این نوشتار در پی این توضیح بود که زنی تنها در این نقش با توجه به مثال واقعی زده شده در روزگار امروز، در تربیت همان سه فرزند در تصویر هم ناکارآمد خواهد بود)
###

فیلم آشغال های دوست داشتنی، فیلم دوست داشتنی بود. خیلی فیلم عزیزی بود برایم. آن‌جا هم یک مادر است و یک دنیا حرف. حیف است که این فیلم را به نقد سال ۸۸ تقلیل دهیم. بسیار حیف است. منیر یعنی مادرم ایران و اگر با این استعاره جلو برویم فیلم بسیار درد غمناک شیرینی دارد. مادری که توهم به سراغش آمده و خود میداند و کمک میخواهد. مادری که یک نسلش مبارزان نستوه شکنجه شده تربیت کرد، نسلی دیگر، جنگجو وطن خواه و در نهایت نسلی مهاجر و غمگین و مِلون( نه شجاع)
 فیلمنامه بسیار قشنگی داشت. شهاب حسینی و عشق به  وصال رسیده اش سیمین را خیلی دوست داشتم. منیر را خیلی. منصور را هم. گفتگو منصور و پسر رزمنده را گریستم.
 و دلم برای آن مهاجر غمگین سه ستار زن سوخت. خییییلی
منیر تکلیفش با تاریخ مشخص نیست.
حتی ما هم.
آیا من بودم آن کیسه را میبردم یا در خانه می‌گذاشتم؟ 
پاسخ من:  با دلم تصمیم میکرفتم ونمیبردم، نه چون ناشی از توهم ضرب‌در در منزل بود، چون برایم انچه داخلش گذاشت، از صفحه گرامافون تا قابهای عکس ها به عنوان نماد تاریخی و نسلی، هنوز« دوست داشتنی » هستند.
 اما عقلم میگوید باید ببری.
منیر، من هم هستم. آدمی گیج و کمی خسته.


پیشنهاد اکیدی برای دیدن این فیلم دارم.
 لطفاً ببینید و پاسخ خودتان را بدهید. من جای منیر بودم چه میکردم؟ 
شاید بار دومی هم بروم ببینم.

@parrchenan

ما و دیگران

تا به حال تاتر پرفرم نرفته بودم. پیمان نمیدانست چگونه کاریست؟ گفتم هر چه بادا باد. پوسترش گیرم انداخته بود و من مدتهاست گیر « ما شدن» هستم و اینک در این پوستر  یک دیگرانی را نیز وارد « مایی » میکند. وارد سالن شدم،  شش قاب شیشه ای که یکی از آنها خالی بود و پنج افغانستانی پشت قابهای دیگر ایستاده و یکی از آنها که کودک بود دایما در حال پاک کردن شیشه قاب بود. صدایی از مصاحبه با افغانستانی هایی  با یک موسیقی متن در فضا چرخیدن بین این شخصیت‌ها پخش میشد. دقایقی ول چرخیدم و آمدم صندلی تماشاگران نشستم. اکنون ناظر رفتار دیگران بودم و اینبار گفتم قسمتی از متن تر شوم و از صندلی تماشاچی ها برخواستم و رفتم پشت تابلویی که خالی بود همچون مجسمه با یک لبخند به این معنی که من چقدر خوشحالم ایستادم. اولین بازدید کننده که آمد ایستاد و نگاهم کرد، ثانیه هایی بعد، حجم خرد کننده نگاه دیگری را بر خودم احساس میکردم. نگاهم را پشت نور مستقیم پروژکتور مخفی کردم. لبخندم ماسیده بود و میخواستم فرار کنم، تماشاگر هم میخ زل زده بود چشمانم. از نگاهش فرار میکردم اما مگر  میشد؟ تا به حال از نگاه دیگری این چنین در حال خرد شدن، نبودم. تسلیم شدم تاب نگاه دیگری را از پشت قاب به خودم نداشتم. جا زدم،  تماشاگر بر و بر نگاهم میکرد که  از پشت قاب بیرون آمدم. توان این‌چنین سوژه خیره شدگی شدن را نداشتم. اگر بیشتر می ماندم و او هم خیره خیره می ماندش، کارم شاید بالا می‌گرفت از پشت قاب یک کف دست میزدم به کف سینه اش و یک جمله ای که بچه ها تو بهزیستی اول دعوا بهم میگفتند را میگفتمش: « مگه شوهر ننه ات را دیده ای؟»
به وضوح عصبی و مستأصل شده بودم. بیخیال ماجرا شدم و از پشت تابلو بیرون آمدم. یعنی نگاه ما به مهاجر، چنین نگاه ویرانگریست؟ نگاه تابلو و شی گونه وار؟ و آیا نگاه این چنین می تواند قویِ قویِ ویرانگرِ بی هویت کردن ِ لخت کردن، باشد؟
یاد یکی از دعواهای بسیار سختی که بین دو تا از بچه های  نوجوان بهزیستی شد افتادم. به قصد کشت دومی را میزد و همکارم به قصد کشت ضارب را می زد تا مضروب را از زیر دست و پایش خارج کند. همکارم به نفس نفس افتاده بود که مضروب را توانستم از زیر دست و پای ضارب در بیاورم.
 آرامش شب که حکم فرما شد. صدای گریه ضارب را شنیدم، رفتم کنارش، بچه گربه ای شده بود باز، از آن پوسته شیر نر بودن خارج شده بود.
آرش چرا؟
چشم تو چشمم کرد...

تا به امروز، معناهای متفاوتی از جمله آرش را فهم میکردم، اما در لحظه سوژه خیره شدن معنای دیگری را هم فهم کردم. نگاه خیره پسرک، نگاه به دیگری، نگاه به بدبختی دیگری، نگاه اِ تو هم مثل ما بدبختی ... شاید بوده باشد.
میروم دوباره در صندلی تماشاگران می نشینم. و باز ناظر. قسمتی دیگر از قابها، دو صندلی خالیست که وسط آن قابی شیشه ای وجود دارد و بر روی صندلی اولی نوشته، افغانستانی ها بنشیند و بر روی دومی، نوشته  ایرانی ها بنشیند. صندلی افغان نشین پر بود و مرد  تماشاچی افغان میخواست تجربه کند، بالای ده دقیقه چرخید و به صندلی خالی زل زد و نتوانست بنشیند. اما آخر، بعد از ده دقیقه نشست. در گوش پیمان گفتم برو پشت او قاب خالی، تجربه جالبیست. او هم خندان رفت و ایستاد، دقیقه نگذشته بود که خنده ماسیده بر لبش، بوی فرار میداد، میخواست از قاب بودن، از شی نگاه شدن ، از دیگری بودن به در آید.
 تجربه بزرگی بود برایم، برای« ماتر» شدن، کار ساده ای در پیش نداریم. نگاه ما پر از داستان و فلسفه و تفسیر است به دیگری. یافتن تفسیرهای قاب شده و زدودن آنها اول شرط « ماتر» شدن شاید.
در مصاحبه های انجام شده، صدای کودک شادی بود که در جایی از مصاحبه میگفت، وقتی مسافران ( سریالی طنز که از شبکه سه به کارگردانی رامبد جوان پخش شد)را دیدم، فهمیدم ما هم فضایی هستیم!!
یاد دعوای پسر همسایه مان افتادم. بالادست محله ما افغانستانی دارد و معمولا کودکان افغان تابستان ها می آیند با کودک همسایه ما فوتبال بازی میکنند. یک روز دعوایشان شده بود،پسرک هفت ساله همسایه ما نگاه کرد به چشم دوستش و گفت میزنمت افغانی!!
 دوستیشان ترک عمیقی خورد و شاید روان اش.

@parrchenan

آندرانیک

فیلمی دیالوگ محور، با کادرهای بسیار زیبا و در عین حال مفهومی، در عین سادگی پر از پیچیدگی همچون خود نهاد دین.
اگر میخواستم ادبیات روس را بخصوص نوشته های داستایوفسکی را فیلم ببینیم، چنین فیلمی بود.
برای دیدن این فیلم برعکس سادگی که در رنگها موج میزند و در عبادت گاه به پیچیدگی رنگی میرسد، با پیچیدگی روبرو هستیم .باید تا حدودی یک شطرنج باز باشی تا بتوانی بازی فیلم را تشخیص دهی. در این فیلم، رنگ، زبان گویای فیلم است.
و وقتی از داستایوفسکی فاصله می‌گیرد که پدر زوسیمایِ برادران کارامازوف را هم به مسلخ گاه دیگر قربانیان وجودی داستایوسفکی می کشاند و امتیاز ویژه را از او خلع میکند و او را مجبور به «وداع »با امتیاز خود میکند.
برای فهم این فیلم نیاز به شناخت تاریخ صد ساله ایران دارید، بخصوص مفهوم شهید ، آزاده و آزادگی از دید آیت ا.. طالقانی. و قبل از دیدن فیلم، پیشنهاد میکنم، شعر وارطان شاملو را یکبار قبل از دیدن فیلم، خوانش کنید.
فیلم بسیار خوبی بود و خودت را در سه پرده بر خودت برملا میکرد. خودت را قربانی کردن ( و نه شدن)، می آموخت.
@parrchenan

وارطان

بهار، خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زیر پنجره، گل داد یاس پیر

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه میفکن

بودن به از نبود شدن خاصه در بهار…

وارطان سخن نگفت.

سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت…

وارطان سخن بگو

مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را در آشیان به بیضه نشسته‌ست

وارطان سخن نگفت؛ چو خورشید

از تیرگی درآمد و در خون نشست و رفت…

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

یک دم در این ظلام درخشید و جست و رفت…

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود، گل داد و مژده داد:

«زمستان شکست» و رفت…

احمد شاملو - زندان قصر ۱۳۳۳


این شعر برای رد شدن از سد سانسور به نام نازلی چاپ شد

کتابی از مارسل و فیلم لابستر

نوشتاری پیرامون کتاب آخرینی که خوانده ام:
فلسفه اگزیستانسیالیستم، نوشته گابریل مارسل ترجمه شهلا اسلامی با ویراستاری مصطفی ملکیان.


اول این را بگویم که در خوشبینانه ترین حالت، کمتر از پنجاه درصد معنا و مفاهیم و جملات کتاب را فهم کردم و این نشان از ضعفم در خوانش این نوع کتابهاست.
مارسل را یکی از خوانندگان پرچنان پیرامون متنی که درباره فرزند آوری نوشته بودم پیشنهاد خوانش اش را داد و خوب، از آن استقبال کردم و از آن راضی هستم. مارسل معنایی قابل فهم تر از اگزیستانسیالیست را برایم توضیح داد. آن جاهایی که نسبت به فلسفه ساتر واکنش نشان داده بود، تقریبا چیزی نفهمیدم اما آنجایی که هستی شناسی خودش را توضیح داده بود بعضی جملاتش بسیار بر من نشست. پیرامون این جمله دکارت که «می اندیشم پس هستم»، جمله مارسل اینگونه ختم میشود که ما هستیم. و توضیح می‌دهد که هر چه ما ارتباط هایمان را با دیگری با دیگران، زیاد تر کنیم« ما تر »هستیم، بروز یافتگی ما در ارتباط با دیگری است و هرگاه این ما کاهیده شود از وجودت کم تر میشود.
به خودم و زندگی ام مراجعه میکنم و می اندیشم در عرصه دیگران، از کتاب و فیلمی که دیگری نوشته تا حاضر شدن در اجتماعاتی دیگر را هر چه بیشتر داشته ام، زایش فکری و جهانبینی بهتری پیدا کرده ام. همین کتاب مارسل، پیشنهاد خواننده ای بود.
از دوستان خردسال تا جوان و میانسال و مسن در حلقه ارتباطی ام تلاش کرده ام داشته باشم و آن را حفظ کنم و این اجازه زیایش میدهد. حتی شاید یکی از دلایل نوشتن پرچنان ، گفتگو با دوستانم باشد و اجازه میدهد به این صورت ارتباط حداقلی ام را حفظ کنم.
اجازه نگاه کردن به خود از آینه دیگری در ارتباط است. برای همین نسبت به تغییرات شغلی معمولاً واکنش مثبت داشته ام. حساب میکنم اگر در همین شغلم در یک حوزه و یک واحد تا اکنون مانده بودم چقدر کمتر « ما تر میشدم» چه کسانی را کمتر میدیدم.
از ایجاد حلقه های جدید دیگری و دیگران و ارتباطی نباید گریزان بود اگر می‌خواهیم « ما شویم»
و چقدر در جا میزدم و بی زایش فکری اندیشه ای می ماندم اگر ده سال در یک حوزه شغلی معرفتی فکری می ماندم. شاید به همین خاطر است که در زادگاه فلسفه اگزیستانسیالیست، یعنی فرانسه ،این مقدار کافه هم وجود داشته و دارد، تا مردم در ارتباط با هم «ما تر» شوند. دیده ام آدم هایی که حلقه ارتباطی خود را بسته می کنند و محدود، به مرور از «ما »فاصله گرفته و در « منتر »خود فرو میروند و سرانجام در مرز افسردگی فرو می غلتند.
بیخود نیست شعار سازمان بهداشت جهانی در یکی از سالها این بود:
با من حرف بزن
و من میخواهم یک « تا » به آن اضافه کنم
تا ما شویم. تا« ما تر» شویم.
لطفاً به حلقه مایی خود نگاه کنید تا دریابید در چقدر «ما تر» یا «من تر» یم؟
در پایان یک نیم نگاهی به شعر و اندیشه مولوی می اندازم تا ببینیم چقدر زیبا این «منتر» را در ارتباط با دیگری و «ماتر »شدن بکار برده است

در دو چشم من( دیگری) نشین ای آن که از من« منتری»(ماتر شدن)
تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری


برای فهم کامل این معنای فلسفی به مقاله اول این کتاب میتوانید رجوع کنید‌
@parrchenan

امروز زکام بودم و کوه نرفتم، فرصتی یافتم مطالبی که در ذهنم جرفه خورده و ننوشته ام را بنویسم. دفترچه ام پر از ننوشته هاست و اکنون فرصت نوشتن است.

نمیدانم این پادکست رادیو فلسفیدن را گوش دادید یا خیر، اما من بعد از شنیدن، رفتم و فیلم را تهیه کرده و برداشت خودم را از فیلم دارم
فیلم لابستر در تکریم تجرد نیست. در تکریم عاشقانه زندگی کردن است. نشان دادن راه سوم در بین دو ایدولوژی بزرگ.
ایدولوژی اول: انسان ها « باید» مزدوج باشند است که در مقام اکثریت هستندست و ایدولوژی دوم: انسان ها «باید» مجرد باشند است که اقلیتی قوی هستند.
در ایدولوژی اول، هر که اینگونه نیست، گویی حیوان صفت است و اگر سی روز فرصت را از دست بدهد، حیوان خواهد شد
و در ایدولوژی دوم، هر که زوج شد، محکوم به شکنجه و مرگ شدن است.
رهبر هر دو ایدولوژی، برایم جالب بود که « زن» بودند و هنوز نفهمیدم چرا
و اینکه این هر دو زن، سعی در فهم ایدئولوژی خود به دیگری داشتند و نه نابود کردن هم. گویی وجود و حیات ایدولوژی خودشان را در بودن ایدولوژی طرف مقابل بود.
و پایان هر دو با این بیت حافظ گویی آمیخته است:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

اما نگاه سوم، نگاه عشق بود، تو عاشق شو، دیگر مرام و مسلک اعتبار ندارد. دمت را در عشق بگذران.
زندگی در عشق یعنی انسان بودن.
انتهای فیلم در انتهایی ترین آن باز، رسوب فکری و اندیشه ای که ایدولوژی قالب در ضمیر دو عاشق کرده را نشان میدهد. این که ما باید به هم شبیه باشیم پس من هم «باید»شبیه تو شوم.
این « بایدی» ایست که نظام ایدولوژی قالب در کنه وجود مردمانش کرده است.
شاید و احتمالا ما هم بدون آنکه خود بدانیم اینگونه عمل کنیم. این هشداری بود به من، تا اگر خود را از ایدولوژی ای جدا کرده ام، به ریشه های اندیشه ای خودم هم نظری بی افکنم و این میسّر نمیشود جز گفتکو و مواجه شدن با مرام و مسلک و افرادی دیگر تا « ماتر» شوم و از «منتری» که ایدولوژی بر من آویخته رها شوم.
@parrchenan

هندی و هرمز

هندی و هرمز

این نام فیلمی است که در سینمای هنر و تجربه بر روی پرده می باشد.

وسط های فیلم بود که غمی خشک مرا فراگرفت. از کجا این فضای خودم را میفهم؟ دو نشان دارم: چشمم تر نمیشود و دوم، اکسیژن کم می آورم و آرزوی نفس کشیدن در فضای باز در یک منطقه سرد کوهستانی در سرم می‌پیچید و چون این اتفاق نمی افتد، نفسم، تبدیل به آه میشود.
یاد یکی از پرونده های دو سال پیش خودم افتاده بودم. دخترکی نزدیک به سیزده سال در خانواده ای دچار فقر فرهنگی به عقد جوانکی هفده ساله در آمده بود. تا یکسال درگیری ذهنی عملی داشتیم، دوستانم و عزیزانی را درگیر این موضوع کردم، آنچه انتظار داشتیم نشد، اما امیدوارم آن چندین جلسه مشاوره که به کمک آن عزیزان برای دختر و شوهرش تدارک دیده شد، به آنها آموزش جلوگیری از فرزند آوری ناخواسته را داده باشند. اگر همین یک نکته را فراگرفته باشند، شاید شاید شاید...
اول بار که همکارم گفت چنین پرونده ای هست و به بازدید از منزلشان رفتم، دو دختر کوچک تر این کودک_ عروس نظرم را جلب کرد و از بودن آنها در آن فضای دچار فقر فرهنگی بیشتر درگیرتر شدم تا خود خواهر بزرگ ترشان که عقد شده بود. و تلاشم بر این شد که مادرشان را که خود هوی زنی دیگر شده بود، حالی کنم که به این دو زمانی بیشتر فرصت دهد.

باری فیلم از غنای عمیق و بسیار ساده ای برخورد دار است و پیرامون ازدواج در کودکی بود و دلیلی بس ساده برای نقطه ضعف این نوع ازدواج بیان کرده بود:
چون کودک اند و در فضای کودکی و از فیلتر کودکی و با ذهن کودکی همه موضوعات را می نگرند و ادراک میکنند.
وقتی پسر جوان، با کِیف و با نگاهش، موتور سیکلت، موتور قایق، را می‌نگریست، این نگاه برایم بسیار بسیار آشنا بود.گویی نگاه همه پسرهای پانزده شانزده ساله ام در طول هفت سال مربی شبانه روزی ام بود.
دقیقا مدرنیته به همین دلیل فضای کودکی است که با ابزاری به نام قانون، آمده است گواهینامه، خرید و فروش املاک و اوراق و موارد مالی که نیاز به اسناد دارد را، پول برداشتن از بانک را، حساب افتتاح کردن، و هر چیزی که نگاه و ادارک کودکی اثری بر آینده فرد بر بزرگسالی اش میکذارد را تا رسیدن به سن قانونی ممنوع کرده است. اما سنت با ابزار شرع ، که شیوه زندگی قبل از مدرنیته و قانون است این محدودیت را قایل نمشود.
و در این برزخی که اکنون دچارش هستیم، گرفتار می مانیم. آن وقت است که مجری تلویزیونی مجبور است در برنامه تلویزیونی به دروغ سن ازدواج دیگری مطرح کند، آن وقت است که تضادی به اسم تقاطع خیابان ستارخان، با بزرگراه شهید فضل الله نوری!! در مملکت بوجود می آید.

فیلم بسیار روان و شیوا، این مسئله را بیان کرده است. آن قدر کودکانه و ساده و صمیمی.
بسیاری از استدلال هایی که برای مخالفت با ازدواج در دوران کودکی میشود، مربوط به آینده کودک_ فرد است، اما فیلم استدلالی دیگر را در پیش می‌گیرد: نگریستین در لحظه حال و اکنون دو کودک ازدواج کرده.
انگشت اتهام را به حق به حق به حق، به سمت آموزش و پرورش لعنتیِ لعنتیِ لعنتی نشانه رفته است. مخصوصا که دختر در ظل ظهر جنوبی ترین نقطه سرزمین در حال حفظ کردن جمله ای از درس علوم است:
هوا در مریخ بسیار سرد است!!
خاک بر سر آموزش و پرورشی که به کودک سرزمینش حق بیمه و بیمه شدن را یاد نمیدهد.( با استناد به قسمتی از فیلم)
خاک بر سر آموزش و پرورشی که از زبان مدیر مدرسه ( استعاره از مدیران آموزشی، فرهنگی، تبلیغی، پرورشی کشور)انگشت اتهام را رو به دختر _ کودک_ ازدواج کرده میگیرد و با زبانی طلبکار میپرسد:
کسی نبود به تو یاد دهد که نباید تو این سن بچه دار شوی!!
و فیلم نتیجه ای این نوع ازدواج ها را برای مبلغین و مدافعین این سنت بازمانده از تاریخ و انسان قبیله ای نشان میدهد:
باز تولید فقر مطلق.
برای من ،هرمزِ سیاه و مچاله شده انتهای فیلم استعاره تام و کمالی بود از تنگه هرمز، که اگر به قواعد انسانی دنیای مدرن تن ندهیم، چنین سرنوشتی دور از انتظار نیست. این نام را هرگاه شنیدیم، یعنی جمله و مفهوم آن تهدیدی بوده است.
و بوی ادبیات جنگ از آن استشمام می‌شده است.
ادبیاتی که این روزها دوباره در حال رشد و نمو است.
بر روی چنبر پادکست ضد جنگ رادیو دیو را گوش میدادم و پس از شنیدن این شعر _ نمایشنامه پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی در دقیقه سی و نهم آن، از خود بیخود شدم، نمیدانم شیمی زیست خونم بر روی دوچرخه چقدر تغییر میکند که شعر با من اینگونه میکند؟

@parrchenan

میخوای بدونی من توی دلم از کشورم چه تصویری دارم؟دلت میخواد بدونی؟کشور من تصویر یه سرباز مست حیران رو داره که خنجرش رو روی پاچه شلوار ارتشیش تمیز میکنه و توی غلافش میذاره و بعدش روی جسد مردی که خرخره اش رو بریده تف میکنه. کشور من تصویر یه پیرمردی رو داره که از صف پناهنده ها بیرون میاد و برای اینکه خستگیش رو در کنه روی علف ها دراز میکشه؛روی علف هایی که توش یه مین ضد نفر خاک شده. کشور من شبیه اون مادریه که میبینه یونیفورم پسرش یه دکمه کم داره،با عجله دکمه رو میدوزه و بعدش پسرش رو خاک میکنه. کشور من همون پدریه که هر روز برای دختر هفت ساله ش که سیصد و چهل و شیش روزه مرده یه عروسک میسازه.کشور من سربازیه که توی گیلاسش،کنیاک و راکی و شراب و ویسکی و هر عرق دیگه ای که گیر میاره رو قاطی میکنه؛به این عرق میگن فایتینگ کوکتل؛بعد گیلاسش رو سر میکشه و برمیگرده توی سنگر سر پاسش. کشور من،اون مادربزرگیه که با شروع جنگ مجبوره فرار کنه و قبل رفتن میره خاک جلوی خونه ش رو میبوسه. کشور من یه روستای پیره که به سربازایی که وارد روستا میشن نگاه میکنه و ازشون سوال میکنه،شماها خودی هستین؟کشور من،اون پناهنده ی مسلمونه که توی یه روستای مجاری مرده؛یه روستای مجاری که توش هیچ قبرستون مسلمونی وجود نداره و هیشکی نمیدونه چجوری باید یه مسلمون رو به خاک سپرد.
بهتر بهت بگم؛تصویر کشور من اون سه تا سربازن که دارن میشاشن روی آواره های دود زده ی خونه ای که آتیش زدن.یا شاید تصویر اون سربازی که با یه اسپری قرمز روی در مینویسه:اینجا صربستانه. دو هفته ی بعد روی همون در نوشتن:اینجا کرواسیه.اینه کشور من.یه سرباز هجده ساله که اهل شوخیه و مثل پاکت های شیر روی گلوش نقطه چین کشیده و زیرش نوشته:از اینجا ببرید.
_بخشی از نمایشنامه ی پیکر زن همچون میدان نبرد در جنگ بوسنی. .


@parrchenan

آنگونه که من زیسته ام

تاتر اما کلدمن

 

این کار را دیدیم و بسیار پسندیدم.
آگاهی خوبی به بخش مهمی از تاریخ بخش که اثر گذاری زیادی بر ما و انسانها گذاشته دارد.
این تاتر پیرامون آدم هایی ایست که دغدغه عدالت اجتماعی داشتند.
اگر مفاهیمی همچون، عدالت اجتماعی، آنارشیسم، عشق آزاد، و مفهوم چپ و تاریخچه مختصری از آن علاقمند هستید پیشنهاد دیدن آن را دارم.
کافیست در سایت گروه گزیت

http://www.exittheatre.ir/Exit/agzyt.html

رفته و دو ساعت و هفت دقیقه این تاتر سینما را دانلود کرده و ببینید.

گروه اگزیت را اول بار، دوستم، نویسنده وبلاگ سپهرداد معرفی کرد. از همان نوع ِ بلیط فروشی اش، انتخاب موضوعات تاتری که بر صحنه می‌برد، این گروه را پسندیدم. و یک خط عیاری برایم ترسیم کرد. مهمترین دلیلی که تاترهای گرانی که در صحنه اجرا میشوند را نمی روم، نوع نگاهیست که این گروه تاتری برایم شکل داد. و آن نگاه در واقع یک پرسش بود:
برای چه میخواهی تاتر ببینی؟

@parrchenan

 

 

با دوچرخه شیب تند دربند را به آرامی رکاب میزدم دختربچه ای فانتزی گونه خود را با پدرش به گفتگو گذاشته و با هم پیاده روی میکردند. از بعد از خواندن راز فال ورق یوستین گوردر، تخیلات کودکان برایم دلچسب تر شده است. شخصیت اول داستان نیز با پدرش در حال سفر است. گاهی لازم است خود را در فضای کودکی بی اندازم.
نویسنده نگران آن است که ما به خود مغرور شویم و دیگر، جهان را همچون یک راز، ننگریم

@parrchenan

 

اتاق تاریک

شاید
دو نوع برخورد با ریس و کارکنان جز و کل صدا و سیمای کیش و عدم برخوردای این چنین با مسیولین دانشگاه آزاد
نمود و مثال دیگری برای تبین این دو نوع مدیریت باشد.
مدیریت جهادی وقتی ببیند فیلم چهار ثانیه ای، که با توجه به ساعت پخش و جمعیت آن جزیره، احتمالا چند صد نفر بیشتر ندیده اند اما چون با ایده و سازه و ساختار مدیریت جهادی زاویه پیدا کرده، شروع به قلع و قمع عوامل مقصر میکند
و البته که با مسیولینی که جان ده نفر دانشجو _ مشتری که پول خدماتی که باید به آنها میشده را گرفته اند، با مماشات رفتار میکند.
از این نوع داستانهای غمبار همه دنیا کم و بیش به نحوی وجود داشته و خواهد داشت. اما مدیریت نوع اول و اومانیستی با مسیولین اشتباهات همچون همین نوع رفتار با ریس و کارکنان صدا و سیمای کیش میکنند.

@parrchenan

این روزها شصت تا هفتاد درصد وقتم را پشت تلفن ۱۲۳، گفتگو پیرامون کودکان کار و تکدی گر سر چهار راه ها می‌گذرد. اینکه آدم ها با نیت های گوناکون، از دلسوزی و ترحم تا خشم و مجازات، تماس می‌گیرند و خواهان جمع آوری بچه ها میشوند و این چون سوال و دغدغه خود من نیز هست، با آنها وارد گفتگو میشوم. معمولا هفت دقیقه اول را فحش میخورم یا سکوت میکنم، سه چهار دقیقه مشکلات این امر را بیان میکنم و در آخر که او هم، اکنون سر در گم شده یک راهکار دم دستی میدهم:
زنگ بزنید ۱۱۸ تلفن روابط عمومی شهردار و فرمانداران و مدیران ارشد سازمان های مربوطه را بگیر و به آنها این موضوع را انعکاس ده.
همین که از این راهکار دلش قرص میشود میگویم:
اما خودت را بگذار جای آنها، با توجه به این مشکلات که اینک میدانی، چگونه راهکاری میدهی؟
و با یک سرگیجگی مکالمه پایان میابد.
پیرامون این موضوع بیشتر خواهم نوشت، اما چیزی که باعث شد با این مقدمه این نوشته را شروع کنم، فیلم اتاق تاریک است.
پیشنهاد دیدن این فیلم را به سه گروه می دهم:
۱. زوج هایی که در فکر فرزند آوری هستند و از دیگرانشان میشنوند که: حالا دیگه وقتشه

۲. خانواده هایی که تک فرزند هستند و کودک آنها زیر ده سال می باشد.
این فیلم را دوست داشتم، چرا که کارگردان دغدغه مند موضوع کودک است و برای آن فسفر سوزانده.
كودک دیروز را با نشان دادن دختر پیانیست و پسرک ول در بیابان ها، کودک امروز را با نشان دادن امیر تبلت بدست و افسرده که دیگران این افسردگی را ادب تعریف میکنند و کودک فردا را با نشان دادن دو کودک خردسال فیلم نشان میدهد.
آدم های دور افتاده از اصل خویش، یکی از دیار خود دور افتاده و دیگری سودای دور افتادگی دارد و اینجا، آنجایی زندگی میکند را ترسیم میکند.
با توجه به ده سال کار با کودک در حوزه شغلی ام، این دغدغه کارگردان برایم دوست داشتنی و بسیار قابل احترام بود.
کارگردان دل نگران است. دل نگران کودکانی که قرار است ما تربیت کنیم و المانهای دقیقی برای آن معرفی میکند. مهمترین نشانه ای که معرفی می‌کند، توالت است، که برای این مهمترین لحظه تربیت شما را به یکی از نوشته های گزارش رکاب زنی به یزد ارجاع خواهم داد.
موخره این نوشته را به مقدمه ارتباط میدهم.
مادر نگران روشنفکر داستان چرا نسبت به قادر ، کودک افغانِ سرایدار و لرزش های ناشی از سرمای او، به زخم صورت او بی توجه بود و آن را ندید؟

این سوال سوالی ایست که هر کس می‌تواند از خود بپرسد؟
اگر ما نسبت به کودکان کار، خیابان، زباله گرد، تکدی گر، کودکان محنت کشیده، بی تفاوت باشیم، گویی که کودک خود را ندیده ایم، گویی کودک خود را بی سپر دفاعی کرده ایم.
همه را در مقام متهم خواهیم دید، همسایه، فامیل، نوجوان خانواده، سرایدار، کارگر، همه و همه، دست و نوازش محبت دیگری را دست خصم خواهیم یافت و کودک خود را زشت و زخمی از شکنجه لیف کشیدن خواهیم گذارد. او را زشت تصویر خواهیم کرد، پلشتی خود را در تمیز کردن بیمار گونه کودک خواهیم یافت حال آنکه:
گناهکار، متهم و مجرم اصلی در درون خود خانواده بود. خود پدر و مادری که در این دوران پست مدرن، گیج اند، نه خود را میشناسند و نه جامعه خود را. به درد دیگری بی تفاوت اند و از همه مهمتر میترسند، از جامعه، از کمک کردن به زنی با کودکی. میترسند از سگ خاطرات دوران کودکی. گیجند بین انداختند خود از ارتفاع یا بین ماندن و رفتن، ماندن و رفتن از این سرزمین، یا از این دنیا . بیخواب اند و باز گیج،
چرا؟
مهارت گفتگو را یاد نگرفته اند، یاد نگرفته ایم، خود را سانسور کرده ایم، پیش همسر و خانواده.

این فیلم بخصوص با نشان دادن لرز و زخم صورت کودک سرایدار به مخاطبش حرف مهمی زد:
بخاطر کودک خودت، دل نگران کودک فال فروش، زباله گرد و... باش
بی تفاوتی به این امر، مرگ روان خودت و کودکت است.
مشاهده این فیلم را به گروه سومی هم پیشنهاد میدهم:
آنها که به این بی تفاوتی هنوز نرسیده اند.
@parrchenan

گلدن تایم

به بهانه سقوط اتوبوس دانشگاه علوم و تحقیقات و بخاری آتش گرفته مدرسه زاهدان و توئیت محسن رضایی برای عملیات کربلا ۴

در حال پیاده روی هستم و به این فکر میکنم اگر من در آن اتوبوس بودم چه میکردم. ارشدم را در آن دانشگاه خواندم و همان زمان هم سعی میکردم کمتر از اتوبوس استفاده کنم. از پشت دانشگاه و از دل دره میزدم و به دانشکده مدیریت می‌رسیدم.
با خودم همه احتمالات را برسی میکنم. منطقی ترین راه این است که خودم را به طریقی از اتوبوس بیرون پرت کنم. جرئت زیادی میخواهد اما وقتی به لاشه اتوبوس که در جرثقیل حمل میشود فکر میکنم، تنها راه را در این میبینم. همیشه برای خودم وقتی که چنین خبرهایی میخوانم، مانور ذهنی انجام میدهم. این که من در آن موقعیت چه میکردم؟

توئیت محسن رضایی پیرامون یکی از عملیات های جنگ ایران و عراق این روزها خیلی دامنه دار شده است.
پیرامون جنگ، کتابهایی خوانده و خاطرات زیادی شنیده ام. این‌گونه که از این خوانده ها و شنیده ها استباط کرده ام ما دو مدیریت در زمان جنگ داشتیم. مدیریت ارتشی و سپاهی. ارتش که شاکله آن از کشورهای اروپایی و به طبع آن مرام اومانیستی شکل گرفت، تعداد کشته و زخمی های انسانی ماجرا برایش مهم بوده است. چه بسیار از فرماندهان دوران سربازی ما که در خاطرات خود عنوان میکردند برای نجات جان سربازانشان چه کارهایی کرده اند. یا خاطرات فرمانده هان ارتشی که در که در کارنامه هشت ساله جنگیدنشان بیان میکردند و افتخار میکردند به تعداد انگشتان یک دست، از نیروهایشان را از دست داده اند. البته با توجه به اینکه ارتش، از محصولات غربی بود و نگاه امانیستی به انسان دارد و مهم‌ترین چیز برای او انسان و جانش است و اینکه ارتشیان نیز در چنین فضایی تربیت شدند این نوع مدیریت جنگی و مهم بودن تلفات سربازان طبیعی بود.
نوع دوم مدیریت، مدیریت سپاهی بود که آن را مدیریت جهادی نامگذاری میکنم. این که فرد و افراد مهم نیست. سازه و ساختار و نظام و ایده و عقیده مهم است. در معنای کلی تر فرد مهم نیست گروه و جامعه مهم است. این نوع مدیریت را در فیلم هایی مثل اخراجی ها و تقریباً بسیاری از فیلم های جنگی و حاجی سید ت و کشتند مشاهده میکنیم. در تعداد تلفات این دو نیرو هم. اینکه در فیلم اخراجی ها، سوزوکی هایی باید بر روی مین میرفتند تا عملیات ادامه پیدا کند نشان از این نوع مدیریت دارد.
در واقع توئیت محسن رضایی نیز منشعب از این نوع مدیریت جهادی زمان جنگ است.
حال پس از سی سال از پایان جنگ بر امروز بنگریم. بسیاری از فرماندهان جوان دیروز و زمان جنگ به مناصب مدیریتی امروز رسیده اند. مثل دکتر قالیباف.
مدیریت آنها از کدام دو نوع خواهد بود؟ مدیریت اومانیستی ارتشی؟ یا مدیریت سپاهی جهادی؟

نشان به آن نشان که حتی برای حل و فصل مشکل موش پایتخت، در زمان دکتر قالیباف پلاکارد میزدند: طرح جهادی!!! مبارزه با موش ها!!

معتقدم چون بیشتر مدیریت میانی و ارشد کشور را همان فرماندهان دیروز جهادی در دست دارند، فضا همان فضای جهادی و نه امانیستی است و هدف، تقویت سازه و ساختار و فربه شدن ایده و نظام است.
پس بعد از سالها، هنوز معضل تصادفات جاده ای داریم. معضل بخاری و آتش سوزی داریم، و واژگون شدن اتوبوس دانشگاه علوم و تحقیقات را نیز ناشی از این نوع مدیریت میدانم. مدیریت جهادی و کلان نگر که جامعه یا ایده و ساختار مهم تر از فرد و انسان تلقی میشود.
در این نوع مدیریت، پاسخگویی وجود ندارد و میتوان همچنان پس سی سال از کشته شدن هزاران آدم و زخمی شدن هزاران تن دیگر، این عملیات را فریب دادن دشمن قلمداد کرد.
برای حل این مشکل، باید عقبه داستان را دید؟
چه فلسفه ای پشت این نوع مدیریت خفته است؟
معتقدم در دنیای امروز بدون مدیریت با فلسفه اومانیستی راهی به سرانجام نمیرسد.

###

فیلم گلدن تایم را پیشنهاد اکید دارم ببینید.
در این فیلم، نگاه پست مدرن و اومانیستی، به شیوه ای هنرمندانه، نقادی شده است‌.
فیلم نامه ای بسیار قشنگ، بازی های خوب، هنرورزی عالی کارگردان و فیلمبردار و موسیقی خوب انتظار شما را میکشد.
این فیلم یک اصغر فرهادی جدید به شما معرفی میکند، با یک سبک بسیار متفاوت. فیلم دوازده اپیزود دارد و ترجیح میدهم فعلا چیزی ننویسم و اگر خواهانی داشت خواهم نوشت
این فیلم مرا یاد یک فیلم آرژانتینی که اکنون نامش را بخاطر ندارم می اندازد که چهار اپیزودی بود و فکر کنم نامش داستانهای وحشتناک نام داشت.
باز هم تاکید دارم این فیلم را از دست ندهید.
فیلمی که سه سال تهیه آن زمان برده است.
بسیاری از تماشاگران پس از پایان فیلم، میخکوب صندلی سینما شده بودند. شاید برای بار دوم نیز، این فیلم را بروم ببینم.

@parrchenan

انسان خداگونه

کتاب انسان خداگونه و نکاتی پیرامون دو فیلم اکران در پرده سینما

کتاب خداگونه نوشته نوح هراری با ترجمه زهرا عالی قسمت دوم کتاب انسان خردمند از همین نویسنده است. کتاب اول نویسنده نسبت به تاریخ بشر بود و کتاب دوم احتمالات آینده بشر. ترجمه کتاب اول بسیار روان تر از ترجمه خانم عالی بود و چند ایراد ساختاری از آن گرفتم.
کتاب مقدمه ای طولانی از نویسنده دارد و بخش اول آن خلاصه ای از کتاب انسان خردمند است. در بخش دوم، قسمت تقریباً ۱۵۰ صفحه ای انقلاب اومانیستی، بهترین بخش کتاب است که مفهوم اومانیسم را به شیوایی و بدون حب و بغضی که در دانشگاه ها و مدارس و روحانیون دینی نسبت به این واژه دارند، بیان میکند و پس از خوانش این بخش تا حدودی ساز و کار امروزی جهان را میتوانیمدرک کنیم. در واقع نرم افزار جهان اکنون، حتی کشور‌های مدعی دینی را هم بخش اعظم آن را اومانیسم تشکیل میدهد. برای من این قسمت بسیار سودمند بود. این بخش کتاب با استفاده از عکس و داستانهای تاریخی و بدون کلمات قلمبه و ایده های سخت فلسفی به خواننده شیر فهم میشود. نویسنده داستان پرداز چیره دستی است و اتفاقا این نقطه قوت اوست. چرا که انسان خردمند خودِ قصه گویی دارد که همه ما در آن زندگی میکنیم.
و دقیقا نویسنده از این خودِ قصه گوی ما و خودش بهره می‌برد.
در نهایت کتاب با سه فرآیند کلان نگر به بشریت و سوالات مربوط به آن تمام میشود و تو می مانی و حس معلق بودن، انسان نبودن و الگوریتمی نگاه کردن.

پیشنهاد خوانش هر دو کتاب این نویسنده را به همه، دارم.
###
در این چند صباح دو فیلم مارموز و یک بمب عاشقانه را که در پرده سینما هست را دیدم.
فیلم مارموز که کارگردان فیلم مارمولک، کمال تبریزی ساخته بود، چنگی به دلم نزد. حرفهای تکراری و فیلمی کمدی سیاسی که به نظرم عمر این نوع فیلم ها گذشته است و دیگر این حنا رنگی ندارد. از این فیلم هیچ نتیجه ای بشخصه نتوانستم بگیرم و به نظرم عمری بود که هدر رفت.
اما
بمب عاشقانه، فیلم خوبی بود. هر چند لیلا حاتمی در حد بوق ظاهر شده بود.
نامه به سمانه، یک مانیفیست ساده و صمیمی از جنس ما دهه شصتی ها بود.
نمیدانستیم کاری که میکنیم درست است یا نه؟ و نمیتوانستیم از کسی حتی بپرسیم. ما بودیم و آزمون و خطا و غم و غصه و خجالت هایمان.
فیلم نکته ریزی را اشاره کرد، تو اگر انگیزه نداشته باشی،
بودو نبودت یکی میشود و اگر عشق تو را تکان داد، بمباران می ارزد، جنگ می ارزد، صدام می ارزد.
ارزش زندگی و عیار زندگی« عشق »است و با این معیار میتوانی خوبی و بدی چیزی را بسنجی، نه معیار اخلاقی و انسانی و دینی و هر چیز. معیار، عشق است و عشق، معنای زندگی.
این مانیفیست زیبای فیلم بود.
راستش بعد از تماشای فیلم از خودم ناراضی بودم، خیلی. این که با عیاری که فیلم معرفی کرده بود فاصله زیاد دارم و همچون ناظم فیلم علاقه ای به رفتن زیر زمین ندارم.

@parrchenan

همه میدانند

تحلیلی بر فیلم« همه می دانند » اصغر فرهادی.

معتقدم برای پی بردن به بطن فیلمی، داستانی، رمانی، نیاز به کلید واژه هست و مهمترین کلید واژه، نام اثر است که نویسنده به مخاطب بیان می‌دهد. اینگونه، تحلیل، فاصله زیادی با آنچه نویسنده منظور داشته، پیدا نمیکند.

معتقدم فیلم همه میدانند اصغر فرهادی فیلمی بشدت دینی است. در یکی از نوشته های دکتر سروش که سالها قبل خواندم( فکر کنم پس از شکنجه دامادش با عنوان خدا نیست) چنین چیزی بود که وحدت وجود را تعریفی کرده بود و منظور از خدا را مجموع خلق لحاظ کرده بود. در فیلم اصغر فرهادی ما کم کم با رازی آشنا می‌شویم که «همه میدانند». و عده ای در حال یافتن رموز آن هستند. این رازها حتی بر برج ناقوس کلیسا نیز حکاکی شده است. و وقتی همه دست به کار کشف راز می‌شوند. رازگشایی صورت می‌گیرد. آینده ای از خطر رها میشود. چشمان گریان خندان میشود. با توجه به المانهای دینی موجود آیا میتوان این همه میدانند را همه خدا فرض کرد؟ کسی دستْ خداست و کسی پول ْ خدا و کسی مادرْ خدا و دیگری فرزندْ خدا و...
گویی اصغر آقا به دنبال یافتن راه سوم برای بشر امروز است. اینکه مفهوم خدا را همچون صوفیان، به وحدت وجود بکشاند تا بتوان دوباره از این حالت بی معنویت یا گم بودگی در دین چون داعش یا رها از معنویت چون لائیک ها، راه سوم کشف کند.
دین آفت زده را در ساعت خراب کلیسا به نشانه خدا و دینی که در آسمان است به انتهای داستان و صلیبی که در « زمین» شسته میشود بکشاند و غسلش دهد. او باور کرده که بشر امروز نیاز به نگاه دیگری دارد «همه میدانند» را با آنچه از کودکی اموخته ایم در کنار هم قرار دهیم.
در بچگی به ما می‌گفتند تنها« خدا میداند »و اکنون در فیلم،« همه میدانند». آیا این دو را اکنون نمیتوان مترادف هم قرار داد. همه میدانند همانند خدا میداند پس همه خدایند.
اصغر آقا دوباره منادی وحدت وجود شده است. وحدت وجودی که کارگردان ایرانی مسلمان، در کشور اسپانیا و دهی کاتولیک درباره داستانی که درازنایش به آرژانتین میرسد فیلمی بدون مرز، بدون مذهب، بدون نژاد می سازد. شاید ایده وحدت وجودی که سالها اهل عرفان از آن دم زدند، نجات دهنده مردمان اکنون، جهان وطنی دهکده جهانی باشد.
اما فیلم قسمتی دیگر نیز دارد و آن راز است، یا گناهی که در رازی هنوز نفس می‌کشد. هنوز زنده است.این گناه آن قدر زیست کرد تا در مفهوم همه میدانیم چون خدا، پذیرش و لبخند توبه و رضایت بر چهره تک تک همه _ خدایان نشست. گناهْ راز از حالت راز چون خارج شد، چرا که « داستانش» صادقانه بیان شد و اعتراف شد، پس توبه را پذیرفت و انسان ( دخترک) از بند رها شد. در انتهای فیلم باز، انسانی دیگر را مورد« امتحان» « رازی» دیگر قرار میدهد و اینکه آیا میخواهد شانزده سال رازداری کند و زان پس توبه، یا همان لحظه اول از آن راز برائت جوید. فیلم به من مخاطب پیشنهاد زندگی بی راز میدهد. بی راز چون« همه میدانند». چون خدا میداند.چون همه_ خدا میدانند. چون در محضر خدا معصیت نکنیم. تا راحت تر و سعادتمند تر و خوش بخت تر زندگی کردن در زندگی بی راز، بی گناه مستتر است.

اما مفهوم آخر مفهوم عشق است. عاشق جزئی نگر است. حتی یک پرده گوشت اضافی محبوبش را ملتفت میشود و زیپ لباسی که بسته نمیشد صدق مدعی عاشق میشود. در اینجا عشق به معنای رهاننده و کلید قفل بسته گناه نشان داده شده است. و عاشق وقتی هیچ شد. توبه پذیرفته شد و لبخند رضایت بر چهره اش نشست. هنوز مفهوم عاشقی را میتوان در عصر جدید با این فیلم معنا کرد و دید چه راه سخت و خون فشانی است. به قیمت از دست دادن زمین و پول و خانواده ات تمام میشود اما پاک میشوی غسل داده میشوی همچون صلیبی که شسته شد.
اما این فیلم آیا ماهیتی مسیحی دارد؟
همان قدر که منظور حافظ از صعومه در اشعارش یعنی مسجد، به همان اندازه کلیسا ، برج ناقوس، صدای ناقوس، صلیب، نشان از مسجد و منار و صدای اذان و سجاده دارد.
اصغر آقا به زبان حافظ، پیشنهاد میدهد، وحدت وجود را در قامت جدیدیش که در فیلم اشاره کرده، یعنی نه دینداری سنتی، نه لائیک بودن که خدا همه، جدی بگیریم و زندگی بی رازی را شروع کنیم و کلید اما و اگر ها را در عشق، عشق آگاپه، بیابیم.
مممنونم اصغر آقا که هنوز فیلم میسازی.

@parrchenan

نقد فیلم مغز هاب کوچک زنگ زده

نقد فیلم مغزهای کوچک زنگ زده.

فیلم را دیدم و نپستدیدمش نه از این بابت که به قول برخی، سیاهی ها را نشان میداد.
به این علت که یک فیلمنامه افتضاح داشت. فیلم برای من ، بیش از هر چیز، مفاهیمی که بر مخاطبش عرضه میکند مهم است و از این زاویه ارزیابی و سنجش میکنم و در پایان فیلم از خود سوالی مطرح میکنم.
کارگردان به من چه میخواست بگویید؟
و من در پاسخ به این سوال در مورد این فیلم در می مانم. میخواست بگویید حاشیه نشینی بد است!! عوامل مافیایی پرورش کودک خلافکار وجود دارد؟
پیرامون هویت های فردی و یافتن من از کجا و کی هستم بود؟ قتل های ناموسی بود؟ آشپزخانه های شیشه بود؟
شاید همه اینها بود و این نبود، چرا که فیلمنامه قوام نداشت، شخصیت ها، لوکیشن ها پخته نبودند، همچون خمیر نان که هنوز در تنور نگذاشته از آن خارج میشدند. فضای شهرک خیالی بود. بعید میدانم نویسنده داستان حتی یکبار پایش را به بیغوله آبادها گذاشته باشد و از نزدیک آنجا را تماشا کرده باشد. همچون فیلم شعله ور هم نخواسته بود استعاره هایی از اسطوره را بیان کند، حتی اگر هم میخواست فیلمنامه قدرت و کشش آن را نداشت.
اما مهمترین موضوعی که فیلمنامه افتضاح ،ذهنم را درگیر کرد، آدرس اشتباهی است که این فیلم در مواجهه با آسیب اجتماعی میدهد.
مثلا در بحث حمله پلیس به آشپزخانه، آشپزها از چه چیز می‌خواستند دفاع!!! کنند؟
قاموس کار در این فضا فرار است و ضد و خورد برای فرار، نه برای دفاع!!
این که چون دو شخصیت داستان از مهلکه فرار کردند پس آزادند که حتی به ملاقات عمومی برادر اعدامی در زندان بروند!!( عدم توجه به محتوای حقوقی و قوانین کشور)
اینکه با یک جمله برادر اعدامی، همه داستان زندگی پسر پیشانی تشک سوخته بر ملا میشود و همه با او صادق میشوند و به او راست میگویند همه آنها که تا همه فیلم بهم دروغ می‌گفتند.
و از همه مهمتر آن قتل ناموسی است.
در قتل های ناموسی ایرانی دو عامل اثر گذار است.
یا نیتها ناشی از مذهب است و فضای متعصبانه
یا ناشی از قوم گرایی و عشیره گرایی.
اما این فیلم به مخاطبش آدرس اشتباه میدهد. قتل های ناموسی را زیرکانه به سمت و سویی دگر می‌برد. به سمت آدمهای بنگی و شیشه ای و خنگ نسبت میدهد. حال آنکه در ذات بنگ و شیشه و مخدر و محرک، هر چه باشد این نیست. و آدم های اینگونه در قامت و قاموس ناموس پرستی و تعصبات اینگونه در نمی غلتند که حتی به یک بی تفاوتی زیانبار اجتماعی و خانوادگی هم دچار می‌شوند.
به نظرم ممیزان فرهنگی زیرک تر شده اند.
امثال سینایی ها را که عروس آتش (موضوع فیلم پیرامون قتل های ناموسی است) را ساخت یا تقوایی را یا بیضایی را از سیستم فرهنگی سرزمین حذف کرده و به کارگردان های جوان از طریق ممیزی این آدرس اشتباه را دیکته میکنند و من مخاطب هم ذهنم به اسید پاچی ها و قتل های محفلی ناشی از جریان فکری خاص و یا قتل ها و خودسوزی ها و خودکشی‌ها عشیره و طایفه ای و قومی خاصی که وجود دارد و ممکن است با بیان آن فریاد قومی و بزرگانی به هوا برود، دقیق نمیشوم و از آن غافل می مانم. و پاسخ آن را در
فرد و گروه معتاد مفلوک و عصبی و مفنگی خنگ میابم. یعنی از اصلاح ساختاری و اندیشه ای جامعه و سرزمین به اصلاح فرد معتاد نزول می کنیم.


الگو این فیلم بخصوص با تیزر ابتدایی و درگیری
فیلم خوش ساخت دار و دسته نیویورکی ها بوده است

@parrchenan

شعله ور


تحلیلی بر فیلم سینمایی شعله ور:
یک سوالی که بعد از دیدن هر فیلم از خودم میکنم این است که، کارگردان با این فیلم چه میخواست به مخاطب عامش بگویید؟
این که در شرایط سخت اقتصادی امروز، اینکه تخصص داری، می توانی نجاری کنی ، می توانی حتی هواپیمایی خودت را بسازی که به هوا برود بر عکس دیگرانی که آن را میخرند، سالها تجربه در زمینه کشت و گلخانه داری اما رئیس بیشعوری بالاسر کار است
بلی در این شرایط و شرایط دیگر خانوادگی، که آن هم با تو همساز نیست، ای کسانی که سالهاست ترک اعتیاد کرده مراقب باشید، مراقب باشید باز هم مراقب باشید که سقوط آزاد نکنید.
در ایام پاکی وقتی که خودت را با دیگرانی که میشناسی مقایسه میکنی حواست باشد که دیو آز یا حسد بر تو محیط نشود که اگر شد از آتش آن شعله ور خواهی شد و بازگشت به عقب و از بین رفتن هر چه جمع کرده ای خواهی داشت.
به من مخاطب میخواست بگویید خودت را با دیگری قیاس نکن که اگر دیو آز بر جانت بیافتد شعله ور خواهی شد.
این سطح اولیه فیلم بود.
اما سطح دوم فیلم که در اسطوره می‌چرخید:
اگر از هر کسی که زبان فارسی سخن میراند نام رستم را بپرسی، از آن شناختی اندک حداقل داشته باشد. زادگاه اسطوره رستم، سیستان است ، در واقع ایران و سیستان را میتوان در هم خلاصه کرد و سرنوشت سیستان را با ایران گره زد آنچنان که اسطوره با ظهور و افول رستم میکند.
حال ما با یک زیگورات کانکسی که ساخته دست بشر است در جوار دریاچه‌ای که نمیدانیم چیست طرف هستیم. گنگیم این کمپ چیست و این حجم عظیم آب چیست؟ اگر هامون خشک است پس این چیست؟
اگر هوای شهرها غبار دارد پس این همه آب چیست؟
غور بیشتری بخوریم:
ما میدانیم کوه خواجه تا پنجاه سال پیش در وسط آب هامون بود و بسیار مقدس.
در اسطوره میدانیم که زرتشت در این کوه پیامبری شروع کرد
در فیلم ما یک زیگورات کانکسی فلزی دست ساخته بشر در کنار دریاچه ای که هامون نیست داریم و مردی که اتاقش بالاترین کانکس است، مردی که تا انتها به پیامبر اهریمن تبدیل میشود.
میدانیم که سوشیانت، آن منجی اسطوره ای زرتشت در آب و از آب هامون نطفه اش بسته خواهد شد و در واقع نسل پاک آینده اسطوره از این دریادسر برخواهد آورد.
در فیلم می‌بینم جوانانی که دائم در قعر دریاچه ای که هامون نیست و نامش چاهدشماره یک است زیر آب دفن میشوند.
میدانیم رستم در چاه برادرش شغاذ کشته شد و نام این دریاچه، چاه نیمه!!! است.
میدانیم اخرین بازماندگان زروانیان که قائل به پرستش خدا و اهرمن بودند در کوه خواجه معابد داشتند و زرتشت خواستگاه وحیش این کوه بود و در فیلم مردی را میبینم که هر لحظه دیو آز و حسد بر او مستولی می‌شود و در نهایت در اوج قله کوه، پرنده وحی گونه اش را بر کوه میکوبد و آیین آخرین سقوط نمادین اش را برگزار میکند و تبدیل به اهریمن می‌شود، اهریمنی که می‌تواند آدمی را تا آستانه مرگ ببرد.

فیلم با استفاده از این تطبیق های با اسطوره از من مخاطب میخواهد بروم از منطقه بخصوص آب و خشکسالی اش بیشتر بدانم.

و در انتهای فیلم که در عمق آب، غواص در حال بستن شیر مکش است در میابیم این دریاچه یا چاه!! ساخته دست بشر است همچون همان کوه کانکسی
و جایگزین هامون این چاه است و کوه خواجه این کانکس ها.
حال کم کم مخاطب به فکر فرو میرود که رابطه خشکسالی با گرد و غبار و ساخته های دست بشر با هامون خشک شده و چاه نیمه پر از آب چه میتواند باشد؟ کجای داستان خشکسالی را از ما مخفی کرد اند؟ چرا دریاچه اسطوره ای هامون به عنوان جایگاه نسل پاک آینده به دریاچه چاه نیمه ساخته شده به دست انسان تبدیل شد که نسل نو را چون ماران ضحاک در خود فرو می‌بلعد؟
در تاریخ داریم که هر گاه زندگی بر مردان سخت شد، مردان خانواده را رها کرده و به دست سرنوشت می سپارند. همان اتفاقی که برای سلوچ افتاد و مِرگان ماند و بچه هایش. اتفاقی که در قاموس طبیعت برای نرها می افتد و مادها، مسیول رشد فرزندان هستند.

و مسئولیت گریزی پدر داستان با یاداوری مسیولیت مادربزرگانه، مادری زنش، این پیش بینی را دارد که اگر همچنان این چنین بشر فرو رفته در دیو آز و غرور به اسم سازندگی ( نماد کانکس و شیر فلکه عمق دریاچه چاه نیمه )ادامه دهنده راه باشد با انبوه مردان گریزان سقوط کرده در شیره کش خانه ها رو برو خواهیم بود که تبار سیستان به عنوان نماد ایران را به نیستی ( با غرق کردن نسل های جوانش)خواهد کشانید
پیشبینی دهشتناک فیلم این است. اعلام خطری بزرگ میکند.

اوج درخشان فیلم برای من دو لحظه سقوط مرد داستان است.
سقوط در اوج یا عرش: کوبیدن هواپیما به کوه در بالای قله
سقوط در پستی یا فرش: صحنه درخشان شیره کش خانه .
اعلام خطر جدیست بخصوص که ما کلیدواژه ای تاریخی داریم:
خشکسالی و دروغ
@parrchenan

کف خواب

۱.فیلم تایتانیک را خاطرتان هست؟ هنگام در هم شکستن کشتی، گروهی از طبقه اشراف در حال فرار به سمت قایق ها بودند. گروهی از مردم فرودست در حال هرج و مرج و گروهی همچنان با جدیت در حال کار خود بودند . وظیفه نوازندگی خود بجا میاوردند.

۲.در این کشتی در حال شکست کشور ، که صدای جیر جیر و شکستن آن از ابعاد اقتصادی، سیاسی، اجتماعی به گوش میرسد، دوست دارم همچون آن نوازندگان باشم، تادم شکستن و فرو رفتن در عمق آبهای تاریک و سرد، مسیولیت خود را ایفاکنم، هرکسی خود نغمه خود خواند و از صحنه رَود را با آرشه مسیولیت بر ساز زندگی ام کشم.

۳. تاتر تمام شد و بازیگران کودک و نوجوانش دویدن و خود را به نزدیک ترین فاصله بین صحنه و تماشاگران، رساندند
تماشاگران دست میزدند و هنر آنها را تشویق می‌کردند، اما بعضی از بازیگران بغضی سنگین و خفه در گلویشان، دَلمه بسته بود. از آن بغض های سنگین که اگر تاب نیاوریش و از دستت در برود، عر خواهی زد،گریه ای که نمیدانی چگونه بند آوری اش.

در چهره بسیاری از بازیگران این لحظه را می‌توانستم ببینم.
همین تماشاگری که به پاس قدردانی هنرش ایستاده و برای او دست میزند، شاید روزگاری با ماشین خود از کنار همین کودک رد شده و نفخت و دلسوزی و ترحمش را سمتش پرتاب کرده است.
اما اینک کیلو کیلو اعتماد به نفس و عزت و احترام است که بر بازیگران نوجوانش ارزانی میدارد.

بسیاری از من با توجه به مددکاری اجتماعی بودنم میپرسند، با کودکان کار ، با کودکان بدسرپرست، بی سرپرست، فقیر و غم زده چه باید کنیم؟

شاید دیدن تاتری که آنها بازیگریش بوده اند، یکی از کارها باشد. یکی از بهترین کارها. ارج و قربی به هنر بچه های محله مشیریه و کاروان گذاشته و وقت و هزینه خود را صرف هنرمندی شان کنیم و امید داشته باشیم، هنر راه زندگی را نشانمان خواهد داد.

میتوانیم سوار قایق خود شویم و بی تفاوت به صدای کمک خواهی و رنج دیگران را خود رویم

میتوانیم در هرج و مرج اقتصادی سیاسی اجتماعی کشور دست و پا زنیم و از این سوی کشتی به آن سویش رفت و برگشت کنیم و راهی برای فرار بیابیم
یا
میتوانیم تا دم آخر آرشه مسیولیت خود را بر ساز وظیفه زندگی کشیم، باشد که در آرامش به نقطه پایان رسیم.

*
دیدن تاتر کفِ خواب را که تا پنجشنبه اجرا دارد را پیشنهاد میدهم
**
متاسفانه من دیروز فراموشم شد گل تهیه کرده و به بازیگرانش تقدیم کنم، اگر رفتنی شدید، فراموشی مرا لطفاً جبران کنید
***
در قسمت انتهایی و اثر گذار تاتر، جملاتی بیان میشود، داستان آنها را اگر خواستید بگویید تا بیان شود.

parrchenan@

نقد شبکه

دقایقی از فیلم و سریال های شبکه دو و سه را معمولاً هنگام شام، وقتی که مادر در حال تماشای آن هست میبینم.
اکثرا خانه ها دوبلکس، ثروتمند، در رفاه و...
یعنی حتی رسانه، توانایی نشان دادن منطقی طبقه متوسط که این زمانه روز به روز هم به طبقه ضعیف در حال متمایل شدن است ندارد.
با همه آنچه که در انتهای بد بیار داستان همین آدم ها هستند، چون قرار است حاکمیت انقلابی داستانی انقلابی داشته باشد. اما یک نکته را غافل نشویم، و اینکه حتی اگر پایان بدی در انتظار ثروتمندان باشد. کل داستان و ساعتها و ساعتها زمان سریال حول و حوش زندگی این آدم ها میچرخد. دیده میشود، حرفها و گفتگو هایشان دیده و شنیده میشود
حالا چرا رسانه دوست دارد فصای ثروت و مال و منال را تصویر سازد؟
به نظرم، چون ذائقه مخاطب اینگونه می‌طلبد و رسانه هم بدنبال ذائقه آنها میرود و از خود هیچ خلاقیتی برای نوع آوری و تغییر ذائقه انجام نمیدهد.
پس چرا باید انتظار داشته باشیم که وقتی رسانه تماما از ثروت و پول دم میزند، ذائقه مخاطب آن را می طلبند، مردمانی که امکان فساد اقتصادی و مالی برایشان مهیا میشود از این امتحان به سلامت عبور کند؟
وقتی تو تمام ذهن مخاطبت را از آرزوی پول داشتن پر کردی، انتظار نابجایی است که مملکت را فساد اقتصادی و حتی سازمان یافته پر نکند.
مثل آن بچه ایست که در خانواده در فحش خار مادر والدینش رشد و نمو پیدا کرده و معلم مهد از او حالا انتظار داشته باشد، مودب باشد.
اگر سریال های امریکایی را دیده باشید، بیشترشان در حال نشان دادن زندگی طبقه متوسط جامعه هستند.

***

برنامه همیشه خونه، یک زوج جوان آورده و پیرامون زندگی پر از محبت، این زوج در حال سخنوری هستند. مجری از آنها میپرسد چند وقته ازدواج کردین؟
و مهمان ها جواب میدهند: هنوز عقدیم و زیر یک سقف نرفته ایم!!!
برنامه درست کردی به اسم ازدواج آسان و زندگی پر محبت، بعد مهمانت هنوز زیر یک سقف نرفته اند!!
من جای ریس شبکه‌ بودم عوامل آن قسمت را توبیخ میکردم و سپس از بینندگان عذرخواهی میکردم.
parrchenan@

فرزند هیچ کس

با دوستانم در افتتاحیه فیلم صربستان را در خانه هنرمندان بودیم. سفیر این کشور هم آمد و سخنرانی کرد و همه برایش دست زدند و فیلم شروع به پخش شد.
یادم رفت دوران کودکی، جلوی تلویزیون می نشستم و زار زار برای بوسنیایی ها اشک میریختم و بعد از بیست و چند سال امروز ورق به گونه ای دگر چرخیده است. هفته صربستان داریم و یکی از معدود کشورهایی که ایرانیان بدون ویزا می‌توانند به آن کشور بروند شده است. یعنی حتی کشورهای مسلمانی همچون افغانستان و عراق و مالزی و لبنان و البته بوسنی و هرزگوین نیز اینگونه عمل نمیکند که آنها عمل میکنند و به بازی سیاستی فکر میکنم که کودکی هشت نه ساله اسیر آن شده بود. در طول بیست و چند سال دشمن خونی مسلمانان به دوست عزیز ملی تبدیل شده است. طبیعی است که سیاست این بازی ها را دارد و داشته باشد و تنهای تنها کودکی می ماند که رو دست خورده است. شده ایم رفیق و هفته فیلم داریم و مربی هایی از کروات ها سال‌هاست در فوتبال ایران حضور دارند و، راستی چه خبر از بوسنی و هرزگوین؟

*اگر کودکی دارید جلوی او حرف سیاست نزنید.
بچه ها دنیایشان، جور دیگریست و خیالاتشان هم. بگذارید به نوجوانی برسند و سپس خود تصمیم بگیرند در کدام وادی گام برخواهند داشت.

**از دیدن صحنه های دل خراش از جنگ و کشتار که از تلویزیون به دلیل ابعاد سیاسی و ایدئولوژی صاحبان پخش کننده بر میگردد بر حذر داریدش .
قرار نیست کودک شما با نفرت و اشک رشد کند و در آخر نیروی رزمی یا جهادی یا سرباز بشود.
قرار است کودک شما انسان باشد.

اتفاقا کارگردان صربستانی فیلم «فرزند هیچ کس»، از دایره آدم های بسیار انسان بود، نگاه قشنگی به ماجرای کودک و انسان دارد و فیلم را بر روی جمله معروف هابز چرخانده بود .
قسمت اعظم فیلم در پرورشگاه می‌گذشت و مربی سیبیلو آنجا را می‌دیدم و یاد خودم می افتادم.
در قسمتی از فیلم، مربی تلاش میکند مخفیانه، برای یکی از فرزندانش که علی رغم هشدارهایش رفته اما نادم باز آمده، ولی دیگر اکنون اجازه ماندن ندارد جای خوابی برای شب مانی فراهم کند.
این قسمت از مربی گری ام در بهزیستی را پاک فراموش کرده بودم. اصلا یادم نمانده بود. چه ماجراها که صبح با عوامل اداری و غیره داشتیم و...

کارگردان و نویسنده به احوالات یک مربی و پرورشگاه ( شبه خانواده) خوب واقف بودند.
گریه مربی در ایستگاه در حال بدرقه «پوچکه» را یک مربی شبه خانواده درک بیشتری خواهد کرد.


***سخن هابز:
هومو هومینی لوپوس ( Homo homini lupus)، به معنی انسان، گرگِ انسان است

parrchenan@

سینما و تلویزیون

سوار چنبر هستم و سراشیبی تند شریعتی را به سمت اداره با سرعت زیاد در حال عبور. نزدیک سه راه زندان که شرعیتی یک طرفه میشود مجبورم از پیاده‌رو بروم ، پس میل میکنم سمت دیگر خیابان و کنار دژبان که هرگاه کنارشان ایستادم ساعت از آدم میپرسند و پا به پا میشوند، می ایستم.
شاید روزی پیرامون این دژبان ها که سر راهم میبینم نوشتم.
منتظرم چراغ سبز شود. پوستر فیلم ابوقریب را میبینم که برای تبلیغات سر چهار راه زده اند.
پوستر ، چند مرد را در لباس جنگی به تصویر کشیده است. با دیدن پوستر یاد اتوبوس های شرکت واحد و قسمت مردانه اتوبوس می افتم. همه مرد، همه تن، بوی عرق، نگاه ها به نزدیک و سر در اعماق درون غوطه ور.
اگر قرار باشد فقط بخاطر پوستری، فیلمی را بروم ببینم، این پوستر مرا جذب دیدن این فیلم نخواهد کرد. هرگز. بیشتر یاد تفکر تفکیک جنسیتی حاکم بر سرزمین و نماد آن که اتوبوس شرکت واحد است می افتم و از دیدن آن صرف نظر میکنم.
***
آشفتگی روانی اش مشهود است. هنگام ظهر به اداره آمده و از بیقراریش و افسردگیش و... پریشان و‌ ژاژ خوار سخن می‌گوید. کیس خودکشی بوده و چندین ماه است که همچنان درحال پیگیری.
نام زن سابقش لیلا. از سریالی میگوید که از تلویزیون پخش میشود و نامش لیلاست و ساعتها با آن گریه میکند( سریال پدر). تقریباً میتوان گفت یکی از دلایل پریشان حالی و پریشان گویی او و وسعت پیدا کردن حال بدش همین سریال است. فیلمی در ژانر علمی تخیلی حتی. با نشان دادن آدم های « دپ» و موسیقی متنی غم آلود. ( همین بس که کنار میز ناهار خوری سفره انداخته و روی زمین غذا میل می نمایند!!)

به یاد ندارم سریالی خارجی دیده باشم صدای ضربان قلبم را در دهانم نشنیده باشم.

واقعا نشان دادن این سریال در زمانی که مردم از هر چهار نفر یک نفر دچار مشکلات بهداشت روان هستند.
مشکلات حاد معیشتی، فساد ، فقر و... همچون چشمه گنداب در حال فوران است، جز کج سلیقگی، چه میتواند باشد؟
یادمان باشد که ما دو ماه غمناک محرم و صفر و یک رمضان ، دو ‌دهه فاطمیه داریم. یعنی طبق عرف این سرزمین از هر چهار روز اش، یک روزش ، روز شاد نیست. در روزگار محنت، به روزهای ناشاد اضافه کردن نه شرط عقل است.

با همه تلاشی که کردم، آن فرد بی قرار ماند و خستگی و گرسنگی بر تن من هم.

parrchenan@

نقد سریال ندیمه و پدر

قیاس دو سریال این وری و آن وری

با چنبر که میرسم خانه، تقریبا خیسم، تا بشینم و سه چهار لیوان_ پارچ شربت میل کنم، وسط های سریال پدر است، لحظاتی از سریال را میبینم و تا بروم لباسهای خیسم را عوض کنم و برگردم و شام میل کنم، لحظاتی از سریال را میبینم.
برای همین شمای بسیار کلی از این سریال دارم و‌نوشته ام متناسب با دیدن های بسیار کوتاه است.
اول نگاه مثبت:
این که دختر عاشق است و معشوق، پسر ( حتی اگر این پسر از آن ارزشی های خیلی تابلو نشان داده شده باشد) اتفاق مبارکی است که نفس نشان دادن آن در صدا و‌سیما مثبت است. این که خواهان و خواهنده، خواستگار و بله گوینده، با همه آن‌چه که در عرف و آنچه این سالها نشان داده شده فرق دارد. و گستره مثبتی از تغییر مذاق مخاطب را از بلوچستان تا چالدران، از بیرجند تا بروجرد تا شط العرب را در بر میگیرد و این اتفاق کوچکی نیست‌.
یادمان باشد در ابتدای قرن که بر آموزش سواد بر دختران تاکید میشد، یکی از دلایلی مخالفت قشریون با این موضوع آن بود که دختر سواد دار می تواند نامه های عاشقانه برای مرد معشوق اش بنویسد و این تباهی جامعه را در پی دارد.
و حال بعد از صد سال، سیما، دختری را به تصویر میکشد که عاشق پسری شده.
شاید فضای سخت تر شده این روزهای ازدواج و ازدواج کردن، اتاق فکر فرهنگی کلان کشور را به این سمت سوق داده است.
اما نکته منفی:
اینکه پسری ارزشی،چیزی چون یوسف و حتی پرنده تر از او، حافظ قرآن، ( هنوز نام طوسی را ذهن ایرانی، از یاد نبرده) بسیار در بسیار مثبت، ته آدم خوبه، فوق پولدار،پولدار در پولدار، خانه ای دوبلکس،( فکر کنم سر در خانه شان ، از سر در کاخ ملت، سعد آباد ( کاخ شاه) زیباتر بود با پله بیشتر) را معشوق این عاشق دختر لحاظ کردن آن هم در این روزهای سخت اقتصادی، منفی ترین وجهه سریال است و حتی ضد ارزش.
میتوان حدس زد این فیلم به بنیادی، چیزی، مربوط به حفظ قرآن مربوط باشد که این چنین به راحتی ساختار صد ساله را شکسته است. و قهرمان فوق پولدار را حافظ قرآن نشان داده تا که نشان دهد اگر دختری خواهان معشوقی باشد، چنین ویژگی دارد.
اما این روزهای بسیار سخت اقتصادی وقتی با این سریال به وضوح آشکار و تبلیغی هم پوشانی میکنند ضد کارکرد خود را پیدا میکند.
و در اصلاح مخاطب شرطی میشود.
بگذارید مثالی بزنم:
اتاق کودک بخش سرطانی کودکان معمولا به رنگ صورتی بود و بعد از چندی مهتران دریافتند که کودکان نسبت به این رنگ حس بدی پیدا کرده اند. چرا که وقتی درد و رنج ناشی از شیمی درمانی در این اتاق صورتی اتفاق افتاده است، به مرور زمان، کودک به آن شرطی شده است.
حال در این شرایط محنت اقتصادی، سریالی چنین تابلو و درشت درشت، از تبلیغ بچه مثبت قاری قرآن و حافظ قرآن و خانواده چادری را به مخاطب عرضه میکند.
آیا پتانسیل شرطی شدگی آحاد مردم فرو دست وجود نخواهد داشت؟ و این تبلیغ به آنتی تز خود تغییر نخواهد کرد؟

این ایام در حال مشاهده سریال ندیمه هستم.
سریالی که به نظرم وقایع زیر در ساختن آن و اتفاقا شرطی کردن مثبت مخاطب اثر گذار بوده است.
انتخاب ترامپ به عنوان یک دست راستی .
بیرون آمدن ترامپ از عهد های ملی کشور امریکا.
ظهور داعش.
و تا حدودی نگاهی به بعضی وقایع انقلاب ۵۷ ایران.
و چیزهای از این دست.
نویسنده خوش فکر سریال، ترس از ظهور بیشتر و بیشتر ترامپی غلیظ تر که به مبانی آزادی و دموکراسی پاینده نبوده و تنها ارجاع او کتاب مقدس است را به مخاطب امریکایی اش در واقع تزریق میکند.

چقدر متاسفانه متاسفانه متاسفانه لحظه به دار آویخته شدنی که در فیلم نشان داده شد، برای مخاطب ایرانی آشنا بود. متاسفانه.
حلقه دار و چوبه دارش جرثقیل!!!
نویسنده داستان، از تمام چشم آشنا های منفی که در این چند ساله در دنیا اتفاق افتاده به نفع داستان خود بهره برده است.
parrchenan@

نقد فیلم دارکوب

صورت مسئله دروغ.
نقدی بر فیلم دارکوب.
وقتی که مدعی هستی فیلم آسیب میسازی زیر ساختهای حقوقی تاریخی عرفی آن را هم باید بدانی.
به نظرم این فیلم درباره حق مادری یک زن معتاد بود.
حال آنکه زن ایرانی که طلاق گرفته نسبت به بچه اش هیچ حق حقوقی ندارد چرا که طبق قانون کودک «« مال پدر»» و جد پدری است. حال چه برسد به زن معتاد تابلو یا به قول پلیس، متجاهر.
در فیلم ،مرد از زن سابق معتادش که زندگی را شش سال پیش ول کرده می‌ترسد ، در حال فرار است و از زنی می ترسد که همه قانون ضد آن زن است. کارگردان نخواسته کتاب قانون را تورقی کند. و یک فضای فانتزی و اروپایی از آسیب ایران، قانون مدنی ایران، ارائه میکند.
فضای فانتزی دوم
خانه مامان
فکر کنم، تنها جایی از این سرزمین،که اتوبوسی نشده و تفکیک جنسیتی نشده همان خانه های قمر المولکی مناطق آسیب است. حال آنکه در فیلم چنان فضای خوابگاهی و به دور از واقعیتی از خانه های آسیب نشان میدهد که کیلومترها با آنچه در این خانه ها می‌گذرد فاصله دارد.
این تصویر خنده دار ترین تصویری بود که میشد از محل اسکان زن معتاد تابلو نشان داد
سوم
فضای بدور از مشاور حقوقی و مددکاری و مشاوره‌ای بود که فیلم نشان میداد. گویی چنین نقش‌هایی اصلا در جامعه وجود ندارد. حال آنکه هر سه این حرفه ها و نقش ها حتی نیاز به حضور نداشته باشند، تلفن های رایگان مشاوره ای دارند. اما گویی کارگردان نتوانسته در ساختار فیلم بگنجاند. و از نقاط بسیار تاریک فیلم بود
داستانهای فیلم مثل پازل های بسیار درشت کودکانه زیر سه سال بود که باز هم نتوانسته بود کاملا بهم بچسباند. ساختار روایی و کهنه فیلم بسیار دل آزار بود و تحول روانی مهسا و بسوی تعالی رفتنش در انتهای فیلم مبهم.
فیلم دارکوب در واقع تلاش کرده بود خود را به ابد و یک روز برساند اما زهی خیال باطل.
فیلمی که فسفر در آن سوزانده باشد کجا و فیلمی که به اسم فیلم اجتماعی عوامل حاکمیتی بخواهند حناق کنند کجا؟
مدتها بود که در سینما، فیلم بد ندیده بودم

@parrchenan

سیگار و تاتر مترسک

سیگار
برای کشیدن سیگار، علل گوناگونی وجود دارد، دو علت از علت‌های مختلفی که دارد برای من برجسته است. یکی از جنبه مثبت و دیگری منفی.
سیگار کشیدن، نوعی گستاخی، نه گفتن به قواعد تعریف شده، بی‌پروایی سازنده می‌تواند باشد. نه ای از جنس طغیان، تا یافتن خود جدید. و این جنبه مثبت آن است.
و جنبه منفی سیگار کشیدن، نا امیدی و در نتیجه تخریب خود، فضایی از افسردگی، پناه آورده شدگی، یاس ، گوشه غاری در دل جمعیت، قایقی در دل طوفان اجتماع و دروازه ای برای شکستن و تخریب بیشتر خود است و این جنبه منفی آن است.
معمولا نگاهم به سیگار کشیدن در این دو فضا می چرخد.
در زمانی که مربی کودکان بی سرپرست بودم، بودن بچه هایی که سیگار می‌کشیدند، مخصوصا بچه هایی که نزدیک های ترخیص شأن و ورود به اجتماع بدون حضور دیگری و ماها بود.
گاهی که بچه ها را کوه می‌بردم، یکی از بچه هایی که قبل تر ترخیص شده بود را حتماً میگفتم در جمع ما حضور داشته باشد. سیگاری آداب دانی بود. این که هیچ وقت جلو ما ( به عنوان مربی و سرپرست اش) سیگار نکشید. بزرگتر و مربی می آمد آن را خاموش میکرد، اگر میخواست سیگاری بگیراند خود را از جمع مخفی میکرد و حضور او در کوه باعث می‌شد دیگر بچه ها هم این آداب دانی سیگار کشیدن را از او یاد بگیرند. معتقدم این آداب سیگار کشیدن، کارکردهای بسیار مثبتی دارد که در شرح این گفتار نمیگنجد.

در جمع دوستان تحصیل کرده و یا در حال تحصیل دانشجویان سطح اول کشور بودم، کودکی شش ساله در جمع ما حاضر بود و توانسته بودم با او تا حدودی اخت شوم. آمد در گوشم گفت: سیگار بد، نباید کشید.
در واقع کشندگان سیگار التفاطی به حضور کودک در جمعشان نداشتند.
بد نیست این چهار اصل یا چهار ادب سیگار کشیدن را که گویی نتیجه تفکر اخلاقی و دیدی اخلاقی به ماجرای سیگار کشیدن است را دوباره مرور کنیم و آن را مورد مداقه خود قرار داده و بر آن اندیشیده و اگر مفید یافتیم در آداب سیگار کشیدن آن را رعایت کنیم:
۱. به غیر سیگاری ها تعارف نکن
۲. در جمع بدون رضایت بقیه نکش
۳. سیگاری هایی که ترک کردن را تحریک نکن
۴. جاهایی که بچه ها هستند سیگار نکش
@parrchenan

با دوستی از دوستان سازنده ام که در کار ساخت و ساز ساختمان است صحبت میکردم، از گرانی همه چیز گفت. پرسیدم از دست مزد کارگر.
:«هیچ تغییری نکرده. چرا که بگفته او ارزش دلار در دو کشور افغانستان و ترکیه هم نسبت به پول ملی شأن بالا رفته و در ایران ماندن همچنان میصرفد».

تقاضا کار در این بخش زیاد، کارگر ساده زیاد و کار کم، در نتیجه تغییری در حقوق کارگر ساده و روز مزد نیفتاده است، اتحادیه و صنفی هم که ندارند.
حال حساب کنید کارمند و کارگر قانون کاری، اندکی به حقوقش شاید اضافه شده باشد، یا حداقل، کارش را توانسته باشد نگهدارد،کاسب و سرمایه دار و مغازه دار توانسته با کشیدن بر روی اجناس، کمتر متضرر شود اما کارگر روز مزد که از فقیر ترین هاست و نا آگاه ترین ها، ( جاهل آگاه گویی) بیشترین آسیب را دیده است.
با دیدن تاتر مترسک یاد این سخنان دوستم افتادم و غم نان کارگر هایی از این جنس بر دلم نشست. تاتر پر مایه و قوی است. گاهی که فضای اقتصاد و قیمت دلار و سکه بر روی فکر و روانت می نشیند و حتی بر باورهایت رسوب میکند، حضور در فضای هنر، آن هم هنر متعهدانه، تو را به خود می آورد، باورهایت را از این رسوب و زنگار میتکاند، هنر به تو یاد آوری میکند باورهایت را و مسئولیتی که نسبت به اجتماع، نسبت به تک تک آدم ها داری را همچون ناقوس در برجک وجودت به صدا در می آورد.
با تشکر از آشنای اهل معرفتم
پیمان برای پیشنهاد این تاتر

@parrchenan

مردی به نام اُوه

مردی به نام اووه
فیلم خوش ساختیست. کلا از منطقه اسکاندیناوی فیلم بد ندیده ام، فیلمهای بی خوابی، شکار، فیلم هایی است از این منطقه جغرافیایی که تم آنها و اثر شان در زندگی ام محفوظ مانده اند.
با شخصیت اصلی داستان مردی به نام اوه همزاد پنداری کردم. اینکه آنهایی که از گذشته دور میشناختنش، آنهایی که عمیق میشناختندش، می‌دانستند قلب بزرگی دارد و آنهایی که باور اول میدیدنش، فکر میکردند چه دراکولا و کروکودیلی است. چقدر اینجای زندگی اوه شبیه به من بود.
مرد گنده داستان، از تلخی زندگی رنج میبرد و به ما لحظه لحظه این تلخی را با طنزی سیاه نشان میداد.
پیشنهاد دیدن این فیلم را به دو دلیل دارم.
یک
تم زیبایی از عشق با تصاویری زیباتر و کارت‌پستالی به بیینده نشان میدهد و دو
آنکه خرد آدمی را درگیر میکند، چرا که فیلم پر از نماد و استعاره و نشانه است و برای فهمیدن اینها نیاز است تفکر کرد و گفتگو . چقدر دوست داشتم یکی دو ساعت پس از دیدن فیلم در حالیکه چای می‌نوشیم با کسی که این فیلم را دیده، پیرامون رازگشایی از استعاره های فیلم گفتگو میکردم.
و فیلمی که این دو را داشته باشد یک معنای بزرگ از مفاهیم اگزیستانسیال دارد. تنهایی، مرگ، مسیولیت و معنای زندگی را به طرز ساده و طنز اما زیرکانه ای درون خود جای داده است.
مردی به نام اوه، شاید تک تک ما باشیم. همیشه پس از دیدن فیلم یا خواندن رمان این جمله را تکمیل میکنم:
این فیلم را دیدم و نتیجه گرفتم که...

جهان یادگار ست و ما رفتنی
به گیتی نماند مگر مردمی

این فیلم را ببینی و عصر هنگام هم کتاب پنج اقلیم حضور شایگان را شروع به خوانش آن هم با صدای بلند کنی و مقاله فردوسی را تمام کرده و وسط های مقاله خیام خواب شبانه بی آغازی، معلوم است که چهار بامداد با یک رویا از خواب برمخیزی.

خواب دیدم بابا رو سوار دوچرخه کردم، و دو ترک، رکاب میزنم . بابا ترکبند پشت نشسته بود. خسته شده و چرخ عقب دوچرخه هم پنچر شده و سر بالایی هم بود. به یک جایی رسیدیم که کودکان در آن بازی می‌کردند، ازشون اجازه گرفتیم آنجا بمانیم. رفتم از بچه ای تویوپ گرفتم و مشغول پنچر گیری شدم. که دیدم بابا رفته ماشین آورده و دوچرخه رو بار ماشین میکنم و میشینم تو ماشین و آرام میشوم و از خواب بیدار میشوم و تو همون خواب و بیدار یاد کلی برنامه کوه که با هم رفتیم می افتم.
آری این جهان یادگارست و ما رفتنی...

 

با فردی گفتگو میکردم، پرسید با تو بود، دوست داشتی به این جهان بیایی؟
پاسخ دادم نه دوست نداشتم بیام.
تا دیشب که شعری از خیام خواندم:

گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.
ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟
بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،
نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.

@parrchenan